غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

سلام بر غریب مدینه

امروز روز رحلت پیامبر(ص) و امام حسن مجتبی(ع) بود. هر وقت نام مقدس امام حسن(ع) میاد حسّ غربت و مظلومیتش برای همه ی ما تداعی میشه. سال گذشته در چنین روزی تو هیجده روزه بودی و بستری شده بودی. من و بابایی، هردومون خیلی غمگین و دلشکسته بودیم و خیلی از خدا و ائمه برای سلامتی تو کمک می خواستیم. هر سال در چنین روزی آقاجونشون نذری می پزن. امسال هم به رسم هرساله نذری پختن. همه کمک می کردن  متأسفانه من و تو نتونستیم کمکی کنیم و فقط نظاره گر بودیم. البته تو گاهی اوقات که من حواسم نبودکمک میکردی به سمت غذاها می رفتی و کمی از اونارو زمین می ریختی. با دیدن این همه غذا متعجّب بودی و می گفتی : مَــ  مَــ وقتی پا...
10 دی 1392

ارتباط عاطفی

چند وقتیه که ارتباطت با بچّه ها خیلی خوب شده. بهشون ابراز علاقه می کنی و متوجه می شی که طرف مقابلت یک بچه ی کم سن و ساله مثلا دو هفته پیش خونه ی عزیزشون، مدام میرفتی طرف محمدصادق و می خواستی باهاش بازی کنی چند روز پیش هم یه دوست ندیده ی خوب پیدا کردی که برات اوّلین هدیه ی تولّد یک سالگیت رو گرفته بود. پـــریا خانم پریا تورو تو وبلاگت دیده اما تو اونو ندیدی، مطمئنم که اگر ببینیش نسبت بهش ابراز علاقه می کنی، چون مثل ستاره می درخشه   از پریا و مامان گلش ممنونیم که به یادت بودند. حالا می خوام برات از خانواده ای بنویسم که مهرو محبّت رو در حقّ تو و ما به نهایت رسوندند. خانواده ی آقای حافظی(همسایه ی عزیز و باباجون) ...
5 دی 1392

یک سال شیرین گذشت

غزل عزیزم، دختر یلدایی ام، اینک یک سال از تولّد شیرینت می گذرد دیگر معنای یلدایی که از ایرانیان باستان به جا مانده برای من و بابایی عوض شده است شاید ایرانیان باستان، ابوریحان بیرونی و رومیانی که این جشن را پایه گذاردند از دست ما شاکی شوند که تفسر یلدا را در خانه ی کوچک و گرممان عوض کردیم دیگر تفسیر ما  از یلدا، رسم و رسوم و سنت نیست تفسیر ما از یلدا ، تویی تفسیر ما از شب یلدا، وجود و حضور گرم توست نازنیــــن غــــزل ما چه سخاوتمند است پاییز، البته وظیفه اش است؟؟ می دانی چرا؟؟ چون شکوه بلنـــــدترین شبش را عاشقانه پیشکش تولّدت کرد. از امشب تا وقتی ما هستیم، تو بهانه ی یلدای مایی یک سالی که گذشت اتّفاقات زیادی اف...
30 آذر 1392

اوّلین کوتاهی مو بطور رسمی

غزل عزیزم، در شش ماهگی یک بار خودم یه ذرّه جلوی موهاتو کوتاه کردم امّا بطور جدّی، اساسی و رسمی دیروز (28 آذر) خاله مقدّسه موهاتو کوتاه و مرتّب کرد خاله مقدّسه با سنا وقتی اومدن خونمون، اوّل چند دقیقه ای باهات بازی بازی کرد وقتی حسابی باهاش دوست شدی و از بغلش پایین نمی اومدی اقدام به کوتاهی موهات کرد خیلی با حوصله و بازی بازی موهاتو کوتاه کرد طوری که شکر خدا اصلاً لج نکردی ، گریه هم نکردی خاله مقدّسه ( مامان سناجون) دستت درد نکنه ...
29 آذر 1392

هدیه ای با ارزش

امروز بچّه های پیش دبستانی به همراه معلّمشون یه جشن باشکوه به مناسبت نزدیک شدن به شب یلدا گرفته بودند. خانم معمار، لطف کردند و هدیه ای هم از سربندهای شب یلدا برای تو درست کرد و به تو هدیه داد. خیلی خوشت اومده بود سعی میکردی اونو بخوری نمی دونم چرا به همه چیز به چشم خوردن نگاه میکنی!!!! حالا خوبه که دوتا دندون بیشتر نداری اگه همه ی دندونات دربیاد خدا به دادم برسه شمکوی من! ! ! راستی این دوست کوچولوی خانوادگی ما هم تو پیش دبستانی درس میخونه و اسمش علیرضا ست. اونم از همین سربندها گذاشته بود، علیرضا پسر ناز و دوست داشتنیه روز جشن یلدا تو مدرسه خیلی خوش حال بود و حسابی از خوراکی های یلدایی مدرسه خورد. ...
27 آذر 1392

غزل غیبش میزنه

دیشب بابایی حال ندار بود، بهش گفتم بره تو اتاق تو، درو ببنده و راحت بخوابه من داشتم تلویزیون نگاه میکردم، سرمو چرخوندم ببینم داری چیکار میکنی که دیدم نیستی فکر کردم رفتی تو اتاق خواب ، اومدم تو اتاق خواب نبودی حمام ، نبودی دستشویی، نبودی آشپزخونه، نبودی هی صدات کردم، نه صدای خودت، نه حتّی صدای وسیله یا چیزی که بتونه برای پیدا کردنت کمکم کنه یهو دلم هُـــرّی ریخت با وحشت بابایی رو صدا کردم بی اختیار اشکم می اومد من و بابایی هر جایی که به ذهنمون میرسید گشتیم، امّا نبودی که نبودی درب خونه هم بسته بود هی صدات کردیم خوب که گوش کردیم صدای ضعیف ناله ات رو شنیدیم صدات از پشت مبل میومد مبل کاملاً به دیوار چسبیده ، امّا...
26 آذر 1392

از عجایب: خواب عمیق غزل

هر روز وقتی با هم میاییم خونه، تو فرصتی که من دستامو می شورم و چادرمو درمیارم تو گریه میکنی گریه میکنی به نشانه اینکه بیام پیشت دیروز وقتی رسیدیم خونه، تورو نشوندم رو زمین تا لباس مدرسه رو عوض کنم. دیدم خیلی ساکتی با نگرانی از اتاق اومدم تو حال دیدم اینقدر خواب داشتی که با جوراب، همونجور که نشسته بودی ، سرتو گذاشتی زمین و خوابیدی اوّلین باریه که میبینم اینقدر خوابت عمیقه وقتی جا به جات کردم تا راحت بخوابی بازهم بیدار نشدی از زاویه جلو ...
24 آذر 1392

مرواریدهای طاقت فرسا

عزیزکم بعد از یک ماه بیقراری، گریه، لجبازی و ... دوّمین دندونت در اواخر آبان ماه دراومد با دراومدن دندونات خوشحال میشم اما وقتی می بینم با هر دندون اینقدر زجر می کشی و اذیت می شی برات خیلی ناراحتم کاش میشد من دردو تحمل می کردم و تو راحت دندون در میآوردی هنوزم که هنوزه کم طاقت و بیقراری، شاید قراره به زودی دندون سوم دربیاد دندان های عــــزیـــــز غزل کوچولو، لطفا و خواهشاً راحت دربیایید، غزل کوچولو تحمّل فشار شمارو نداره ...
8 آذر 1392

دوست جدید و کوچولوی غزل

امشب شام، خونه ی عزیز و باباجون بودیم. همه ی فامیل های باباجون دعوت بودند. مهدیه و محدّثه(دختردایی های مامان غزل) هم بودند محمّدسجّادکوچولو(بچّه ی دخترعموی مامان غزل)، خیلی ناناز و کوچولو بود، منو یاد کوچیکی های تو انداخت محمّدسجّادفقط دو ماهه است. غزل و محمّدسجّاد دوستانه محمّدسجّاد پستونک خوران و و غزل در حال شادی کردن برای لشکر پشت دوربین لباس ملوان زبل خیلی بهت میاد کوچولو ...
7 آذر 1392