ارتباط عاطفی
چند وقتیه که ارتباطت با بچّه ها خیلی خوب شده.
بهشون ابراز علاقه می کنی و متوجه می شی که طرف مقابلت یک بچه ی کم سن و ساله
مثلا دو هفته پیش خونه ی عزیزشون، مدام میرفتی طرف محمدصادق و می خواستی باهاش بازی کنی
چند روز پیش هم یه دوست ندیده ی خوب پیدا کردی که برات اوّلین هدیه ی تولّد یک سالگیت رو گرفته بود. پـــریا خانم
پریا تورو تو وبلاگت دیده اما تو اونو ندیدی، مطمئنم که اگر ببینیش نسبت بهش ابراز علاقه می کنی، چون مثل ستاره می درخشه
از پریا و مامان گلش ممنونیم که به یادت بودند.
حالا می خوام برات از خانواده ای بنویسم که مهرو محبّت رو در حقّ تو و ما به نهایت رسوندند.
خانواده ی آقای حافظی(همسایه ی عزیز و باباجون)
آقای حافظی، خانم حافظی، رقیه، زهرا و علی اصغر
هرکدومشون طوری نسبت به تو ابراز علاقه می کنن که انگار تو نزدیکترینشونی، اونا همیشه با مهر و محبّتشون نسبت به تو منو شرمنده می کنن
اونا دوست دارن تو همیشه بری پیششون، امّا رئیس بزرگ(باباجون) زود به زود، دلش برات تنگ میشه و نمیزاره
بعضی از روزهایی که عزیز و باباجون نیستن و تورو میزارم پیش اونها، خیالم از همیشه راحت تره
صادقانه و قلبا برات دل می سوزونن
وقتی پیش خانم حافظی و بچّه های گُلش هستی تغذیه ات کامل و دقیق، خوابت آروم و راحت و خودت هم خوش حالی.
خیلی وقتا گیر می دی به خانم حافظی و اصلا از بغلش پایین نمیای، حتی بغل من و عزیز هم نمی ری
رقیّه با حوصله کاراتو انجام میده و مواظبته، زهرا با چوب دستی سبزش باهات بازی بازی می کنه و
علی اصغر هم کلاس سومه و درساش خیلی خوبه
روزهایی که علی اصغر رو می بینی خیلی می خندی
و وقتی از مدرسه بر میگرده خیلی خوش حال می شی.
اینقدر خوش حالی می شی که از ذوقت دو دستی هی میزنی تو صورت طفلی علی اصغر
اونم با مهربونی فقط می خنده
علـــــی اصغر گُل گُلاب، غــــزل خیلی دوستت داره خاله.