غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

دختر خوابالوی خودم

دختر مهربونم، من و تو بابایی و دایی عباس، سه شنبه چهارشنبه رفتیم تهران خونه ی دایی مهدی، تو دختر خوبی بودی عزیزم، می خندیدی و شاد بودی، شب اینقدر خواب داشتی که کل شب رو برای شیرخوردن هم از خواب بیدار نشدی،تو کل مسیر رفت و برگشت هم خواب بودی. آفرین به دختر شاد و خوابالوی خودم، حس می کنم تهران رو خیلی دوست داری ! ! !   ...
26 مرداد 1392

دوستان جدید

غزل عزیزم هفته ی گذشته تو هم سفرهای زیادی رفتی و هم دوستای زیادی پیدا کردی شنبه، اول هفته رفتیم فیروزکوه، اونجا محیارو دیدی و مات و مبهوت همدیگه رو نگاه می کردین، امیدوارم وقتی بزرگ شدین، دوستای خوبی برای هم باشین   پنجشنبه هم رفتیم فیروزکوه، مبینا و رومینا کلی باهات بازی کردن، مبینا 8 ساله و رومینا 3 ساله است، اونا مثل همه ی بچه ها، قلب مهربونی دارن، خیلی با حوصله و با علاقه باهات بازی می کردن، مبینا برای غذا دادن به تو کمکم کرد و چندتا قاشق ماست بهت داد، رومینا هم اصرار داشت آخر شب بهت هندونه بده، امّا ما قانعش کردیم که تو باید آب هندونه رو بخوری نه خود هندونه رو تو ذوق می کردی و نسبت به هردوشون، مخصوصا مبینا ابراز عل...
26 مرداد 1392

اولین ماه رمضان غزل(خونه عزیز و باباجون)

غزلم امسال اولین ماه رمضانی است که با حضور قشنگت تجربه می کنیم به خاطر گرمای زیاد هوا بیشتر روزها رو من و تو رفتیم فیروزکوه تا من راحت تر بتونم روزه بگیرم و تو شبها از خورن میوه های تابستونی حسابی لذّت می بری تو گرمای 42 درجه سمنان، تو به خاطر خنکی هوا در فیروزکوه، خواب های راحتی داری   ...
13 مرداد 1392

غزل و فاطمه

این دفعه که رفتیم فیروزکوه، شما دوتا دخترخاله ها توی خونه ی بابابزرگ و عزیز حسابی شیطنت کردین فاطمه قلبا تورو دوست داره و تو هم قلبا فاطمه رو دوست داری و نسبت به محبّتش واکنش نشون می دی، ذوق می کنی و می خندی ...
29 تير 1392

آرامش پس از طوفان

غزل عزیزم روزها بعد از کلّی شیطنت و بازی و گریه و ............. بالاخره می خوابی وقتی تو خوابی خونه اینقـدر آروووووووووووووووومه که بیا و ببین امّا خواب های روزانه ی تو خواب خرگوشیه حداکثر نیم ساعته من فــــــدای تو به جای همه ی گل ها تو بخند  همه چی آرومه                   تو به من دل بستی این چقدر خوبه که                تو کنارم هستی همه چی آرومه              &n...
23 تير 1392

دوستای بابایی

غزل عزیزم، امروز عصر بابا تورو برد جلوی در تا با دوست هاش آشنا بشی عمو ابراهیم چند روزیکه که با خانومش از مالزی برگشته و عموحسن، لطف کردن و برای دیدن تو اومدن عمو ابراهیم یه لباس قرمز ناز از مالزی خریده که حتما تو فصل پاییز تنت می کنم ...
20 تير 1392

اولین جشن تولّدی که غزل رفت

شنبه 15 تیر تولد دخترعمه نرجس بود، جمعه شب همه با هم رفتیم خونه ی عمه جون فاطمه تا تولد نرجس رو تبریک بگیم اونجا بهت خوش گذشت، چون با دیدن بچه ها خوش حال بودی تو برای نرجس یک کیف دستی مخمل با عکس کیتی و یک انگشتر کیتی خریدی و نرجس کلی تی شرت کادر گرفت جالب اینجاست که هر چهارتایی تون موهای خیلی کوتاه داشتین ...
19 تير 1392

مهمونی کوچولوها

غزل جون، یکشنبه 16 تیر با خاله منیژه رفتیم خونه ی دوستای من مهمونی همشونو میشناختی دفعه قبل همه با هم رفته بودیم خونه ی سایدا کوچولو و ایندفعه همه با هم رفتیم خونه ایلیا کوچولو بهت خیلی خوش گذشت اسباب بازیهای پسرونه ی ایلیا رو دوست داشتی و برات تازگی داشت اونجا بیشتر بغل خاله ستاره بودی اینم تو و ایلیا و سایدا که به ترتیب سن نشستین به ترتیب از چپ به راست: سایدا 11 ماهه - ایلیا 9 ماهه - غزل 7 ماهه ...
19 تير 1392