غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

روز طبیعت

سیـــــزده بـــــه در غزلم، یکی از سنّت های قشنگ ما ایرانیها، اینه که روز سیزدهم فروردین با اعضای فامیل و اقوام، به دامن طبیعت میزنیم. دیروز ، یعنی روز سیزدهم فروردین، ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدیم، حسّ بیرون رفتن نداشتیم امّا بالاخره آماده شدیم و بیرون رفتیم. از اونجایی که میترسیدیم هوا سرد باشه، تجهیزات گرمایشی کامل برداشتیم.( کلاه، سویشرت، کاپشن و ...) راه دوری نرفتیم، نزدیک پارک سوکان، رفتیم به زمین هایی که آقاجون تابستونا برای سرگرمی توش کشاورزی میکنه و به  « آقاجون + عزیز + عمومحمد + زن عموحمیده »  ملحق شدیم. شکرخدا هـــوا خوب بود. بعد از خوردن لوبیا پلوی خوشمزه ی عزیز، به محلّ استخر ذخیره آب رف...
14 فروردين 1393

نمایشگاه هفت سین های فامیل

غزلم در این پست برات تمام هفت سین هایی که به دید و بازدید رفتیم رو میزارم. دوستان خوب من و دوستداران عزیز غزل، لطفاً حتماً نظر بزارین ، مثلاً اینکه کدوم هفت سین از همه قشنگ تره، کدومشون خاصّه، کدومشون جالبه و ... بعضی از جاهایی که به دید و بازدید رفتیم هفت سین نداشتن بعضی دیگه از جاها که هفت سین داشتن و ما هم تونستیم عکس بگیریم برات می زارم البته این صفحه حالا حالاها، تا وقتی دید و بازدید ادامه داشته باشه( تا 13 فروردین) عوض میشه و به روز میشه و در روزهای آینده هفت سین های دیگری هم اضافه خواهد شد. اوّلین هفت سینی که میزارم، هفت سین خونه خودمونه: هفت سینِ غـــــــــــــزل: هفت سین خونه ی آقاجون و عزیزِ بابای ...
13 فروردين 1393

سَبک مسافرت با کودک 16 ماهه

دخمل عزیزم حالا دیگه سبک مسافرت با تو تغییر کرده مخصوصا اگه مسافرت مسیرش دور باشه، مثل مسافرت به شمال ششم تا هشتم فروردین رفتیم شمال، موقع رفت به همراه باباجون، عزیز، فاطمه و دایی عباس بودیم تو شیطونک بودی اما قابل کنترل یا بغل عزیز خواب، یا بغل باباجون بازی، یا پیش فاطمه جیغ و یا به همراه دایی عباس شعر می خوندی و نای نای می کردی هر جایی که خسته میشدی ، دایی نگه می داشت و پیاده میشدیم تا تو استراحت کنی   خونه ی خاله منیژه دختر خوبی بودی، البته با وجود باباجون من بیشتر اوقاتم رو با خاله گذروندم، بابا جون شش دانگ حواسش به تو بود. موقع اذان که میشد چادر برمی داشتی و رو به قبلا یه چیزایی می گفتی و یهو رو زمین می خواب...
10 فروردين 1393

لحظه ی تحـــویل سال 1393

و چه زود و شیرین گذشت سال 1392 و من و تو و بابایی آماده شدیم تا لحظه ی تحویل سال را، مثل سال گذشته در مکان مقدّسی باشیم. سال گذشته به امامزاده علی ابن جعفر(ع) و امسال به امامزاده یحیی(ع) رفتیم. به خاطر ازدحام جمعیّت ترجیح دادیم در حیاطِ امامزاده باشیم تا تو راحت تر باشی، امّا حیاط و حتّی تا چند متر در اطراف امامزاده مملو از جمعیّت بود. در لحظات تحویل سال برای همه ی کودکان بیمار دعا کردیم. امسال، مثل پارسال سالمون رو با ذوق و هیجان تحویل کردیم، چون تورو در کنارمون داشتیم. حضورت به زندگیمون، به سفره ی هفت سینمون، به عیدها و سنّت هامون ، به بودنمون، رنگ و معنا می ده. یا فاطمه الزّهرا(س) ، بانوی مهربانی ها، غزلم را به تو می سپا...
2 فروردين 1393

اوّلین عیــــدی نوروز 1393

غـــزلـــــم در دومین نوروزی که قراره سپری کنی، اوّلین عیدی رو دریافت کردی یه ماهی قرمز کوچیک با تنگش هدیه ای از طرف « خانم حافظی» خاله ی خیلی خوب غزل دستِ گُلش درد نکنه که اوّلین عیدی رو اینقدر با ذوق و سلیقه برات تهیّه کرد من و بابایی بیشتر از خودت ذوق کردیم و خوش حال شدیم چون سال گذشته ماهی نگرفتیم، با دیدن این ماهی که در واقع جزء اوّلین ها برای توست خیلی ذوق کردیم (درباره ی عکس بالا توضیح بدم که تصویری از ماهی و کودکی های مامانِ غزله) از ماهی کوچولو برات بگم که وقتی تو رو با ماهی کوچولو تنها گذاشتم سعی می کردی با دستات بگیریش که دایی عبّاس ماهی رو از دست تو نجات داد ...
27 اسفند 1392

این روزها بدونِ شــرحِ زیاد

لحظه ای که باران شروع به باریدن کرد تو و فاطمه با ذوق همدیگه رو بغل کرده بودین و زیر بارون بودید وقتی برای اوّلین بار خودت قاشق به دست گرفتی امّا هیچی تو دهان کوچکت نمی رفت چون قاشق رو خیلی کج می کردی و همه غذاها می ریخت (صحنه پشت نشانه هایی از خونه تکونی است) وقتی توی کمد دیواری با کمک بابایی از تمام طبقه ها بالا میری ( این صحنه ها نشانه هایی از خونه تکونی است، بنده مرتّب هستم) روزی که آقاجون و عزیز از کربلا اومدن لباسی که خاله فریده هدیه داده بود پوشیدی اون روز تو و زن عموهات سَت کرده بودین و سواری خوردنت هم حرف نداره ...
25 اسفند 1392

غزل و محیا

امشب شام خونه ی عمّه جون دعوت بودیم.(عمّه ی مامان غزل) عمّه بنی دوتا نوه داره، مسعود و محیا و یه نوه ی دیگه هم داره که تو راهه(آقا رضا) تو و محیا 28 روز با هم اختلاف سنّی دارید، محیا 28 روز از تو کوچیکتره کاراتون تقریباً مشابه هم بود، هر دو عاشق موبایل، هر دو جیغ جیغو و ... البتّه محیا یه کم بیشتر از تو میخندید، شاید به خاطر اینکه اونجا خونه ی عزیزش بود و مثل تو غریبی نمی کرد. امیدوارم در آینده مثل ماماناتون، دوستای خوبی برای هم باشید کوچولوهای نانازی ...
16 اسفند 1392