غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

روی پای خودت بایست

عزیزم این روزها سعی میکنی جایی را بچسبی و با کمک وسیله های مختلف مثل مبل، صندلی، ماشین لباسشویی، صندوق و ... روی پای خودت بایستی آفرین دخترم همیشه روی پای خودت بایست   ...
11 مهر 1392

غزل در راه بازگشت از مدرسه

دخترم، هر روز ظهر بعد از تعطیل شدن مدرسه ، من هم مثل شاگردام، با ذوق مدرسه رو به عشق دیدن تو ترک می کنم. وقتی میام دنبالت و رو صندلی کودک محکم می بندمت اوّلش یه ذرّه بغض می کنی امّا وقتی می بینی چاره ای نیست و باید تا رسیدن به خونه بشینی، آروم میشی و از پنجره بیرونو تماشا می کنی اینقدر نگران سکوتت می شم که گاهی یه گوشه ای می ایستم و نگات می کنم آفرین به دخمل خوبم که کمربندشو می بنده!!! ...
6 مهر 1392

فصل پاییز و ماه مهر

دخترک صبورم بالأخره فصل زیبای پاییز، برگ ریزان و ماه مهر رسید، روز اوّل مدرسه توروبردیم خونه آقاجونشون بعد از مدرسه اومدم دنبالت و برای اولین بار تنهایی روصندلی کودک نشستی رو صندلی آروم بودی و بین راه خوابیدی روزهای دیگه تورو بردیم خونه همسایه مامانم اینا(خونه خانم حافظی) خانم حافظی دوتا دختر جوون و مهربون به نام رقیه و زهرا داره، اونا خیلی باهات بازی می کنن امروز و دیروز که اومدم دنبالت، نمی اومدی بغلم من از این بابت خوش حال میشدم، حس می کردم اونجا بهت خوش می گذره عزیزم، ممنونم که باهام همکاری می کنی، الهی دورت بگردم که صبح ها به سختی از خواب ناز بیدار می شی دخت...
4 مهر 1392

روز دختر مبارکت باشه غزلم

تولّد حضرت معصومه(س) و روز دختر مبارک دخملم همیشه از خدا یک دختر می خواستم، دوستام بهم میگفتن اینقدر نگو، اگه بچه ات پسر بشه اون وقت دپرس میشه و برای بچه هم خوب نیست، اما من از خدا دختر می خواستم تا امید زندگیم باشه، تا وقتی بزگ شد دوست خوبم باشه، تا وقتی بزگ شد سنگ صبورم باشه، تا وقتی بزرگ شد همبازیش باشم، تا وقتی بزرگ شد رازهامونو بهم بگیم تا . . . امام صادق عليه‏السلام : پسران نعمتند و دختران حسنه ، و خداوند از نعمت‏ها بازخواست مى‏كند و براى حسنات پاداش مى‏دهد . امیدوارم مثل حنا با مسولیت مثل کزت صبور مثل ممول مهربون مثل جودی شاد و سر زنده و مثل سیندرلا خوشبخت باشی ! ...
16 شهريور 1392

چهار دست و پا

دخمل عزیزم بالأخره چهاردست و پا شرع به حرکت کردی درست در « هشت ماه و دو هفتگی» به مرور شروع به چهار دست و پا راه رفتن کردی اوایلش فقط یه ذرّه بود، شاید نیم متر، بازوهات خسته می شد و خودتو رها می کردی رو زمین، امّا بعدش کم کم حرکت هات بیشتر شد. وقتی برات زانوبند گذاشتیم خیلی ناراحت شدی. دندونای نداشته ات ( یعنی لثه هاتو) با حرص محکم به هم می زدی و در حالی که جیغ می کشیدی و دستات مشت کرده بود. گاهی با دستات سعی می کردی زانوبندو از پاهات بکنی و جدا کنی. البته هنوز هم زانوبندو دوست نداری، حس خفگی بهت دست میده چهاردست و پارفتنت مبارکت باشه   حالا دیگه بیشتر از قبل باید مواظبت باشم، وقتی تو آشپزخونه هستم ، با...
16 شهريور 1392

غزل در نمایشگاه کودک و نوجوان

دخمل شیرینم، جمعه و شنبه شب تو رو برده بودیم تا از نمایشگاه کودک و نوجوان بازدید کنی. با دقت به همه چیز نگاه می کردی و گاهی هم ذوق می کردی و عکس العمل نشون می دادی. اونجا برات استخر بادی و توپ خریدیم. راستی با داک و باب اسفنجی هم دوست شدی. این هم غزل و داک و این هم غزل و باب اسفنجی ...
11 شهريور 1392

اوّلین عروسی که غزل رفت

عروسی آقا میلاد و محبوبه خانم پسردایی بابای غزل دخترم دیشب تو شاد و کمی هم مات و مبهوت بودی، چون اولین عروسی بود که رفته بودی، در طول کل مراسم حتی یک بار هم تقاضای شیر خوردن نکردی چون سرت حسابی گرم بود. شکر خدا با زن عمو حمیده و سمیرا هم حسابی دوست شده بودی و کمتر به من نیگا می کردی   رفتم بالا، ساز بود                             صداي آواز بود ديدم آقا قناري                     ...
2 شهريور 1392

عافیت باشه حاج خانم

  غزل جونم امروز باید باهم بریم یه جائی                یه جای خوب و تمیز بااردک وباماهی غزل جون حتما باید شامپو کنی مو هاتو              خوب دستاتو بشوری تمیزکنی پاهاتو غزل جون صابون زده به صورت کوچولوش           غزل جون دیدن داره توی حموم زیر دوش بابا می گه عافیت دختر خوب ونازم                   به داشتن دختری...
1 شهريور 1392

تولّد دایی جون عباس

این چندمین تولد توست؟ و چندمین انبساط مجدد کائنات؟ این چندمین بارخلقت است؟ و چندمین انفجار سکوت؟ چندمین لبخند آفرینش؟ خورشید را چندمین بار است که میبینی؟ و پروانه ساعتها چندمین بار است که میچرخد؟ و ثانیه چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟ چندمین بار است که مجدداً نفس میکشی؟ چندمین دم!؟ و چندمین بازدم !؟ آه که تو چقدر خوبی! آه که ما چقدر خوشبختیم که تو درکنارمان هستی! و جهان چه پرغوغاست که بیست و چهارمین سالگرد تولّد تو را جشن میگیرد . . . و امید به آن که هستی و کائنات بینهایتمین سالگرد تولّد را پایکوبی کنند... پلک جهان می پرید دلش گواهی میداد اتفاقی می افتد اتفاقی می افتد و فرشته ...
28 مرداد 1392