غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

تاب تاب عباسی + دندان پنجم

امشب رفتیم خونه ی آقاجونشون بابایی و عموعلی تورو تو یه ملحفه نشوندن و تابت می دادن عمو محمدت هم پاش مجروح شده دوربینمو با خودم نیاورده بودم زن عمو حمیده با گوشیش ازت عکس گرفت تا با این مطلب وبتو به روز کنم ***        ***        ***          ***             *** آقاجونـشون  فرشارو   داده بودن قالی شویی فضای زیادی از سرامیک در اختیار تو بود تا بازی کنی آخر شب تفریحت شده بود اینکه با یک صندلی پلاستیکی روی سرامیک ماشین بازی کنی ***&n...
20 بهمن 1392

شب های زمستـــان

در ده روز اخیر سرمای خیلی سردی رو پشت سر گذاشتیم. بخاطر اینکه تو مریض نشی، یک هفته شبها خونه ی باباجون و عزیز می خوابیدیم تا مجبور نشیم صبح زود تورو از خونه بیرون ببریم. تو هم صبح ها با خیال راحت می خوابیدی عزیز و باباجون مثل هر سال زمستونارو روزه میگیرن، تو هم سر سفره ی افطارشون با ذوق می شینی و به سبک خودت افطار می خوری ***     ***      ***        ***        ***         ***         *** غزل جان، این دوست کوچولوتو یادته ؟؟؟ ثمین کوچولو...
20 بهمن 1392

دامن چین چین

امشب شام خونه ی عمو محمّد دعوت بودیم. به محض حرکت تو خوابیدی. به همین خاطر نیم ساعتی دور زدیم تا تو یه کم بخوابی و بعد، دیرتر از بقیه رفتیم. اوّلش فقط می اومدی بغل من و بابایی امّا بعد که کم کم یخت باز شد شروع به خوردن سیب زمینی کردی و بعدشم با کمک عزیز و بابایی شامتو خوردی. جالبه که عدس پلویی که من برات آورده بودم نخوردی، قیمه ی خوش مزه ای که زن عمو درست کرده بود با اشتها خوردی. دارم کم کم نتیجه می گیرم تو هم مثل من و بابایی قیمه دوست داری. بعد از شام سعی داشتی گـــزها رو با پوست تست کنی از صدای شخ شخ گزها خوشت می اومد: با کمک عموها رفتی بالای میز ناهارخوری. خودت هوای خودتو داشتی. الان که رو میز ناهارخو...
8 بهمن 1392

تو و دخترخاله ات

غزل عزیزم یکی از کسانی که ویژه به خاطر تو به زحمت افتاد « دختر خاله فاطمه » و بابا و مامانش بودند. فاطمه جون و مامان و باباش به خاطر تبریک تولّدت امروزو از مدرسه و سر کارشون مرخصی گرفتن که فقط تورو ببینن و با تو باشن. دیشب دوتایی خیلی باهم خوش گذروندید با هم خندیدید، شیطونی کردید، ریخت و پاش کردید، باهم گریه کردید، با هم بازی کردید و خلاصه با هم بودید. حتی امروز صبح هم تو نذاشتی فاطمه بخوابه و اینقدر موهاشو کشیدی که زود بیدار شد تا با تو بازی کنه. دختر خاله فاطمه و مامان و بابای خوش سلیقه اش یه عروسک بزرگ و قشنگ برات خریده بودند. دستشون درد نکنه. اینم عکس شما دخترخاله ها و عروسکی که فاطمه جون برات گرفته بود: ...
8 بهمن 1392

و امّـــــــا بعد از یک سالگی

شیطونکم 1) امشب خونه ی باباجون و عزیز کارای خطر ناکی می کردی می رفتی بالای صندلی، بعد روی میز تلفن و بعد روی اُپن وقتی به بالاترین نقطه میرسیدی کلّی خوش حالی می کردی و برای فتح قّله دست می زدی البتّه باباجون هم با تو همراه می شد و برات دست میزد ولی من و عزیز کلّی ترس و لرز داشتیم که نکنه بیافتی 2) امروز حس کردم که سرماخوردی، چون خیلی بی تاب و بی قراری بهت دارو دادم امّا فکر میکنم یه هفته ای بی حسی خدا کنه زود خوب شی 3) من معمولاً غذاهای خورشتی رو شب بار میزارم تا صبح جا بیافته یکی از غذاهای مورد علاقه ی من و بابایی قیمه و خانواده ی قیمه است ( مثل قیمه بادمجان- قیمه با سیب زمینی سرخ کرده- قیمه با بامیه- آلوخورشت) هفت...
3 بهمن 1392

جشنی برای تولّدت

غزلم عزیزترینم نازنینم نوشتن خاطراتت در وب یکی از لحظات قشنگ عمر منه، چون این کارو دوست دارم. با عشق و علاقه خاطراتت رو می­نویسم تا وقتی بزرگ شدی با لذّت بخونی و بدونی که حضورت از همون بدو تولّد چقدر برامون مهم و باارزشه. سعی می­کنم تمام خاطراتت رو بنویسم و زود به زود ازشون پشتیبان بگیرم که اگه این سایت­ها و شبکه­ها منحل شدند، یک نسخه از خاطراتت صحیح و سالم داشته باشی. وسایلت، کارت­ها و کادوهاتو برات تمیز و سالم نگه می­دارم، امّا از اونجایی که شیطنت­هات آغاز شده نمی­دونم تا چه حد می­تونم اون­ها را به یادگار برات نگه دارم، به همین دلیل همون اوّل ازشون عکس می­گیرم تا اگه بلایی سرشون آوردی، بع...
29 دی 1392

آغاز شیطنت ها و خرابکاریها

امشب برای شب نشینی، قابلمه ی سوپو برداشتیم و رفتیم خونه عمو علی شون. از بدو ورودمون شیطنت هات آغاز شد. از اینکه وارد یه محیط جدید شدی خوشحال بودی، مخصوصاً که از همون بدو ورودت با کمک عموعلی کلی رو پارکت اسکی رفتی و این باعث شد خیلی زود یخت باز شد. راه و میرفتی و به چیزهای جدیدی که اونجا می دیدی دست می زدی، مثل تلفن سعی می کردی بری آشپزخونه و در کابینت ها رو بازکنی کلّا همیشه حداقل یک نفر اسکورت داری تــــــــــــــــــــــــازه اگه محدودت می کردیم یا نمی زاشتیم به چیزی دست بزنی لج هم می کردی و جیغ می زدی، تقریبا یک هفته است که اینجوری شدی، اما لج کردن و جیغ کشیدنت خیلی شیرینه. عموعلی و زن عمو اینقدر به فکرت هستند که برای راه رف...
27 دی 1392

قرنطینه

دخترم، هفته ی پیش هفته ی سختی رو گذروندیم. هم من- هم تو- هم بابایی بابایی مریض شده بود، یه تب و لرز و سرماخوردگی خیلی سخت وقتی رفت دکتر بهش گفت ویروسیه به خاطر اینکه من و تو مریض نشیم رفت خونه ی آقاجونشون و سه روز اونجا بود. من و تو هم رفتیم خونه ی باباجونشون. به من و تو خیلی سخت گذشت، چون داشتی دندون سومت رو در می آوردی و خیلی بی تاب بودی + بابایی نبود تا مثل همیشه در بی تابی ها باهات بازی کنه و به من کمک کنه بازهم خدارو شکر که باباجون، دایی عباس و عزیزجون (همه و همه) دست به دست هم داده بودند تا در نگهداری تو مخصوصا موقع بی تابیهات به من کمک کنند. راستش به بابایی هم خیلی ...
26 دی 1392