غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

غزل غیبش میزنه

1392/9/26 23:09
267 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب بابایی حال ندار بود، بهش گفتم بره تو اتاق تو، درو ببنده و راحت بخوابه

من داشتم تلویزیون نگاه میکردم، سرمو چرخوندم ببینم داری چیکار میکنی

که دیدم نیستی

فکر کردم رفتی تو اتاق خواب ، اومدم تو اتاق خواب نبودی

حمام ، نبودی

دستشویی، نبودی

آشپزخونه، نبودی

هی صدات کردم، نه صدای خودت، نه حتّی صدای وسیله یا چیزی که بتونه برای پیدا کردنت کمکم کنه

یهو دلم هُـــرّی ریخت

با وحشت بابایی رو صدا کردم

بی اختیار اشکم می اومد

من و بابایی هر جایی که به ذهنمون میرسید گشتیم، امّا نبودی که نبودی

درب خونه هم بسته بود

هی صدات کردیم

خوب که گوش کردیم صدای ضعیف ناله ات رو شنیدیم

صدات از پشت مبل میومد

مبل کاملاً به دیوار چسبیده ، امّا یه تورفتگی پشتش هست

تو از همون تورفتگی به دنبال یک حلقه ی قرمز(از اسباب بازیهات) رفته بودی داخل و اونجا گیر کرده بودی

من و بابایی مبل سه نفره رو کشیدیم جلو تا تورو نجات بدیم

بعد از اینکه عملیات نجات تموم شد، سروصورتتو دیدم که جز دوتا چشم که برق میزد هیچی واضح نبود

اون پشت از بس خاک بود، یک دست رنگ خاک شده بودی

خوب تمیزت کردیم

حالا هرچی فکر میکنیم نمی فهمیم که تو چطوری رفتی اون داخل و از همه عجیب تر این که توی اون تونل خیلی تنگ که خودت به سختی جا میشی، چطوری چرخیده بودی

آخا وقتی دیدیمت چرخیده بودی، یعنی زاویه ات طوری بود که انگار یا دنده عقب رفتی بودی داخل که محاله، چون بلد نیستی

یا اون داخل 180 درجه چرخیده بودی که نمی دونم چجوری؟؟؟

خواهشاَ دیگه منو نترسون مامانی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

دخترعمو سمیرا
27 آذر 92 12:05
خخخخخ
خاله مریم
27 آذر 92 20:08
ااااااای وروجک!چقدر بلا شدی تو! نازی! من عاشششق این شیطونی هام. قربونت برم حالا چرا صدات در نمیومد و به مامان استرس می دادی؟؟ بین خودمون باشه وروجک خان منم هنوز نیومده از این کارا می کنه و منو حرص میده.
دایی مهدی
30 آذر 92 20:35
مامانش به جای اینکه همیشه به تلویزیون نگاه کنی بهتره که بیشتر حواست به خواهرزاده عزیز من باشه. اما واقعا چظور تونستی بری اون پشت؟ دایی شیطون من.
خاله فاطیما(مامان ایلیا)
3 دی 92 10:16
جل الخالق حکیمه جان دلم خوش بود دخترت به تو نرفته مثه باباش آرومه! الان فهمیدم دختر کو ندارد نشان از مادر ... کپی خودتٍ شیطونیاشم جدید و تازه و پر از خلاقیت!!
خاله فاطیما(مامان ایلیا)
3 دی 92 10:18
فدات شم حکیمه جون اون قسمت اشکای بی اختیار رو خوبه خوب میفهمم عیبی نداره بزرگ بشه اونقدر مهربونی میکنه باهات که تلافی تموم سختی ها میشه بی خود نیست که بهشت زیر پاهاته مامانش