غزل غیبش میزنه
دیشب بابایی حال ندار بود، بهش گفتم بره تو اتاق تو، درو ببنده و راحت بخوابه
من داشتم تلویزیون نگاه میکردم، سرمو چرخوندم ببینم داری چیکار میکنی
که دیدم نیستی
فکر کردم رفتی تو اتاق خواب ، اومدم تو اتاق خواب نبودی
حمام ، نبودی
دستشویی، نبودی
آشپزخونه، نبودی
هی صدات کردم، نه صدای خودت، نه حتّی صدای وسیله یا چیزی که بتونه برای پیدا کردنت کمکم کنه
یهو دلم هُـــرّی ریخت
با وحشت بابایی رو صدا کردم
بی اختیار اشکم می اومد
من و بابایی هر جایی که به ذهنمون میرسید گشتیم، امّا نبودی که نبودی
درب خونه هم بسته بود
هی صدات کردیم
خوب که گوش کردیم صدای ضعیف ناله ات رو شنیدیم
صدات از پشت مبل میومد
مبل کاملاً به دیوار چسبیده ، امّا یه تورفتگی پشتش هست
تو از همون تورفتگی به دنبال یک حلقه ی قرمز(از اسباب بازیهات) رفته بودی داخل و اونجا گیر کرده بودی
من و بابایی مبل سه نفره رو کشیدیم جلو تا تورو نجات بدیم
بعد از اینکه عملیات نجات تموم شد، سروصورتتو دیدم که جز دوتا چشم که برق میزد هیچی واضح نبود
اون پشت از بس خاک بود، یک دست رنگ خاک شده بودی
خوب تمیزت کردیم
حالا هرچی فکر میکنیم نمی فهمیم که تو چطوری رفتی اون داخل و از همه عجیب تر این که توی اون تونل خیلی تنگ که خودت به سختی جا میشی، چطوری چرخیده بودی
آخا وقتی دیدیمت چرخیده بودی، یعنی زاویه ات طوری بود که انگار یا دنده عقب رفتی بودی داخل که محاله، چون بلد نیستی
یا اون داخل 180 درجه چرخیده بودی که نمی دونم چجوری؟؟؟
خواهشاَ دیگه منو نترسون مامانی