غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

مهمونی مهرسا کوچولو

غزلم، امروز عصر خونه ی دوست من، خاله سمیرا دعوت بودیم این مهمونی که توأم با زیارت عاشورا بود به مناسبت تولّد دخمل شیرینش مهرسا کوچولو بود من اصلا یادم نبود که دعوتیم، عصری خواب موندیم و یه کوچولو دیر رسیدیم، واسه همین فرصت نبود از دیانا کوچولو و امیرحسین عکس بگیرم. اما تو با کوثرنانازی و مهرسا کوچولو عکس انداختی به ترتیب از راست به چپ: غزلم، کوثر، مهرسا   ...
17 آبان 1392

یا علی اصغر(ع)/ یا رقیه(س)

سلام بر لب های تشنه ی شش ماهه کربلا سلام بر سه ساله ی کربلا من به میدان شهادت قرص ماه آورده‌ام شیرخـواره کودکی از خیمه‌گاه آورده‌ام طفـل عطشانم ز دریــا دلربـائی می‌کند دست‌های بسته‌اش مشکل گشائی می‌کند امروز صبح به اتّفاق زن عمو حمیده به مراسم شیرخوارگان حسینی رفیتیم وقتی این همه بچّه رو دیدم خیلی دلم شکست یه یاد کربلا، رباب، علی اصغر(ع)، حضرت رقیّه(س) افتادم یاد دوران بیماری تو و بستری شدنت افتادم، یاد کودکان بیمار افتادم، یاد مادران داغ فرزند دیده افتادم، یاد خانم هایی که آرزوی مادر شدن دارند افتادم و یاد ... برای همشون دعا کردیم غزل در مراسم شیرخوارگان حسین...
17 آبان 1392

دندونی

غزل عزیزم، ( سه شنبه چهاردهم آبان) عزیز برات آش دندونی پخت. یه قابلمه ی خیلی بزرگ همه فامیل و حتّی همکارامون، و شاگردای من هم از آش دندونی تو خوردن و همه برات آرزوی سلامتی و جوانه زدن تک تک دندوناتو کردن از همشون ممنونیم از عزیز و باباجون که زحمت تهیه دندونی رو کشیدن هم خیلی ممنونیم این هم یه عکس از دندونی تو و شاگردام در روز سوم محرم  از همه ی کسانی که هدیه نقدی و کادو برات خریدن هم ممنونیم، ایشاالله لطف همه رو جبران کنیم هدایای نقدی از عمه بنی، خانم حافظی، خانم نوری و... کادوهای قشنگی که عکسشو به یادگار برات می زارم   ...
16 آبان 1392

مهمونی ثمیــــــن کوچولو

دخملم امروز عصر رفته بودیم خونه ی دوست و همکار من خاله فریده، تا تولّد دخمل کوچولوش ثمین کوچولو رو بهش تبریک بگیم. اونجا تو خواهر بزرگ ثمین غزل رو هم دیدی که البته قبلا باهاش آشنا شده بودی یه دوست ناز و مامانی دیگه هم پیدا کردی به نام طهورا طهورا دخمل خوب، مهربون، فوق العاده اجتماعی و نازیه ( مثل مامانش) امیدوارم وقتی بزرگ شدید دوستای خوبی برای هم باشید اینم طهورا و دوتا غزل ها این هم نی نی نانازمون ثمین کوچولو ...
11 آبان 1392

مهمونی پر بچّه

غزل جون، امشب شام خونه دایی ولی الله( دایی بابایی) دعوت بودیم. نوه ها و مهمونای دیگه ای هم با بچّه هاشون اومده بودن، اوّلش خیلی خوب و آروم بودی. چند نفر گفتن به به چه دختر اجتماعی و خوب و آرومی دارین امّا ... بعد از نیم ساعت کم کم سروصدات بلند شد، اما کلا نسبت به بچه ها ذوق نشون می دادی البته بچه ها هم نسبت به تو عکس العمل داشتن، طرفت می اومدن و گاهی می خواستن بغلت کنن اینم تو مهمون کوچولوها ...
9 آبان 1392

اوّلین مروارید دهان غزل

سلام سلام صد تا سلام                   من اومدم با دندونام میخوام نشونتـــــون بدم                    صاحب مروارید منم یواش یواش و بیصدا                        شدم جزء کباب خورا گل دخترم، یکشنبه شب هفتم مهر، تا صبح خوب نخوابیدی و بیقرار بودی، کمی هم بدنت داغ شده بود، دوشنبه عصر بردیمت مطب دکتر سیف هاشمی، معاینه کرد و ازمایش نوشت، جوا...
8 آبان 1392