قرنطینه
دخترم، هفته ی پیش هفته ی سختی رو گذروندیم.
هم من- هم تو- هم بابایی
بابایی مریض شده بود، یه تب و لرز و سرماخوردگی خیلی سخت
وقتی رفت دکتر بهش گفت ویروسیه
به خاطر اینکه من و تو مریض نشیم رفت خونه ی آقاجونشون و سه روز اونجا بود.
من و تو هم رفتیم خونه ی باباجونشون.
به من و تو خیلی سخت گذشت، چون داشتی دندون سومت رو در می آوردی و خیلی بی تاب بودی + بابایی نبود تا مثل همیشه در بی تابی ها باهات بازی کنه و به من کمک کنه
بازهم خدارو شکر که باباجون، دایی عباس و عزیزجون (همه و همه) دست به دست هم داده بودند تا در نگهداری تو مخصوصا موقع بی تابیهات به من کمک کنند.
راستش به بابایی هم خیلی سخت گذشت، چون سه روز از تو دور بود و تو قرنطینه بود.
امّا شکر خدا دیشب همه چی تموم شد و دوباره سه تایی تو خونه ی خودمون، زیر سقف خودمون بودیم.
بالاخره دندان ســــــــــومت هم در اومـــــــــــــد