دامن چین چین
امشب شام خونه ی عمو محمّد دعوت بودیم.
به محض حرکت تو خوابیدی.
به همین خاطر نیم ساعتی دور زدیم تا تو یه کم بخوابی و بعد، دیرتر از بقیه رفتیم.
اوّلش فقط می اومدی بغل من و بابایی امّا بعد که کم کم یخت باز شد
شروع به خوردن سیب زمینی کردی و بعدشم با کمک عزیز و بابایی شامتو خوردی.
جالبه که عدس پلویی که من برات آورده بودم نخوردی، قیمه ی خوش مزه ای که زن عمو درست کرده بود با اشتها خوردی.
دارم کم کم نتیجه می گیرم تو هم مثل من و بابایی قیمه دوست داری.
بعد از شام سعی داشتی گـــزها رو با پوست تست کنی
از صدای شخ شخ گزها خوشت می اومد:
با کمک عموها رفتی بالای میز ناهارخوری. خودت هوای خودتو داشتی.
الان که رو میز ناهارخوری هستی، این دست های زن عمو سمیراست که داره بهت خط میده که دست بزنی و این عکس ها رو هم زعمو حمیده میگیره.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی