غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

دخــــتر چادری

بعضی از روزا وقتی از مدرسه تعطیل میشم، اگه ناهار نداشته باشم میریم خونه ی دایی من تا هم ناهار بخوریم و هم تو با مهدیه و محدّثه بازی کنی اکثراً چادر محدّثه رو سر می کنی و کلّی ذوق می کنی تو خونه ی خودمون هم موقع نماز چند دقیقه ای با چادرم بازی می کنی چند وقت پیش من و تو و عزیز رفتیم مسجد جامع تا نماز بخونیم. امّا تو کاری کردی که تصمیم بگیرم حالا حالاها مسجد نرم یا روی میز و صندلی پیرزن های بیچاره بودی، یا مهر نمازگزاران رو بر می داشتی، یا بدو بدو می کردی، جیغ های بلند، و حتّی بچّه های دیگه ی مسجد هم نمی تونستند تورو بنشونند. بازهم خدارو شکر که اونور پرده رو کشف نکردی ! چون اگه می فهمیدی که اونور پرده مردها و باباجو...
15 ارديبهشت 1393

دختری که نمی ترسد

همونطوری که گفته بودم این روزها از هیچ چیزی نمی ترسی وقتی میریم خونه ی آقاجونشون فقط روی میز عسلی ها و صندلی ها ایستادی و راه میری به خاطر ایجاد امنیت تو، یه میز بزرگ به داخل اتاق خواب منتقل شد امّا دائم روی شیشه ی میز عسلی ایستادی چند شب خونه ی آقاجونشون بابایی شیشه رو برداشت تا دیگه نری رو میز امّا تو بازهم متنبّه نشدی و میری تـــوی میز میشینی وقتی هم میخوای بازی کنی، عجیب و غریب بازی می کنی، مثلاَ همون چند شب پیش با کمک زن عمو سمیرا بادکنک رو میزاشتین تو بولوزت و بازی می کردی ...
15 ارديبهشت 1393

روز جهانی شست

دخمل گلم، دو هفته است که خیلی سرم شلوغ بود و هست، امتحانات دانش آموزام ، سرماخوردگی تو، تورّم لثه هات، بیقراریهای تو و و مشغله های دیگر... توجیه کار خوبی نیست امّا واقعاً وقت نداشتم. این روزها شیطون شدی، خیلی بازیگوش تر و شیطون تر از قبل اصلاً احساس خطر نمی کنی، قدرت ریسک پذیریت خیلی بالاست از هیچ چیزی نمیترسی، از بلندی واهمه نداری، از داغی غذا و چای گریز نداری، از صدای بلند تلویزیون پروا نداری ، از اینکه پابرهنه راه بری واهمه نداری و ... خــــــدا به خیــــــر کنه ترجیح میدی همه ی خطرها و درد ها رو تجربه کنی این تصویر شست بیچاره ی پای توست، وقتی پابرهنه تو حیاط خونه ی عزیز یا خانم حافظی راه میری. تازه الان بعد از بهبودی...
15 ارديبهشت 1393

تولــــــد مامان غـــــــزل

  هدیه ی غزل و باباش : جشن کوچیک و هدیه نقدی و هدیه ی زن عمو سمیرا رو به دار آویختیم تا خشکش کنیم   خدایا بودنم را سپاس، آرامش زندگیم را سپاس، سلامتی خودم و خانواده ام را سپاس بارالها نعمت های فراوانی که به من ارزانی کردی : نعمت بودن، سایه ی پدر و مادر خودم، سایه ی پدر و مادر همسرم، داشتن همسر مهربان و صبورم، داشتن غزل عزیزم، داشتن خانواده ی خوب خودم و همسرم، دوستان وفادارم، دانش اموزان قدرشناسم و ..... خدایا شکرت هزار بار شکرت ...
31 فروردين 1393

روز مــــــــــــــادر

غزلم دیروز 31 فروردین دو تا مناسبت داشتیم. یک مناسبت تقویمی و یک مناسبت خانوادگی مناسبت تقویمی: تولّد حضرت فاطمه(س)، روز زن و روز مــادر مناسبت خانوادگی: تولّد خــودم محفل جشن کوچیکی که تو و بابایی برای من گرفتید شنبه شب بود. و محفل جشنی که برای عزیزبابایی گرفتیم یکشنبه شب بود. از همین جا این روز رو به هر دوتا عزیزهات تبریک میگم. مامان خودم و مامان بابایی ان شالله همیشه تنشون سالم باشه و سایشون بالای سر ما باشه این کیک رو عمه فاطمه برای عزیز خریده بود این اتو و میز اتو هم هدیه ی عمو علی+ عمو محمد+ غزل برای عزیز ...
31 فروردين 1393

جنــــــوبی ها

امسال عمــــوها و زن عموها رفتن جنوب(اصفهان، شیراز، قشم و ...) هفته ی اوّل عید عمو محمد و زن عمو حمیده هفته گذشته هم عمو علی و زن عمو سمیرا کلّی از خاطراتشون لذّت بردیم، ایشالله بزرگ شدی توروهم می بریم. عمو محمد برات کافشن و عموعلی برات دمپایی روفرشی آورده بودند.(دستشون درد نکنه)   و تو عاشق پیراهنی که برای عزیز آورده بودند شدی، با مکافاتی از تنت در آوردیم. عزیزم بخنـــــــــد، آخر شب خیلی جیغ زدی هااااااااا ...
23 فروردين 1393

پارتی های تنهایی

عزیزم، سه شنبه 20 فروردین به یک جشن تولّد دعوت شدی، البتّه تنهایی دعوت شدی تولّـــــــد آقای حافــظی عصر سه شنبه، دختر آقای حافظی باهام تماس گرفت و تورو به تولّد باباش دعوت کرد. لباس شیک تنت کردم، کادوتو آماده کردم و بابایی تورو برد به محلّ جشن ( یعنی خونه ی آقای حافظی) رسوند. تا ساعت ده شب اونجا بودی، معلوم بود حسابی بهت خوش میگذره چون هیچکی تماس نگرفت که بیام دنبالت بالأخره، من و بابایی پس از کلّی دور زدن و چرخیدن در شهر، ساعت ده شب اومدیم دنبالت. قربونت برم که وقتی اومدی بغلم داشتی با زبون کوچولوت اطراف دهانت رو لیس میزدی فکر میکنم هنوز طعم کیک تو دهنت بود. البتّه بعداً من و بابایی هم از اون کیک خوشمزه خوردیم. آق...
21 فروردين 1393