غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

دشت لاله ها

غزل عزیزم، آخر هفته به منطقه ی ییلاقی در نزدیکی فیروزکوه و شمال رفتیم جایی که من تابستونهای کودکی ام را در آنجا سپری کردم منطقه ای خوش آب و هوا و بسیار زیبا ، با طبیعتی دست نخورده گل های لاله ی این منطقه تقریبا دو هفته ( 14-1 خرداد) باز میشن چون درخت و سایه ای نداشتیم، مدّت کمی اینجا بودیم امّـــا همین سه ساعتی که اینجا گذروندیم به تو خیلی خوش گذشت اون روز تو توت فرنگی زیاد خوردی خوردن توت فرنگی همانا و سه روز تب شدید هماناااااااا شکر خدا حالا دیگه بهتری   ...
7 خرداد 1393

نعمتی که نیست

تابستان سال گذشته به خونه اش رفتیم تا حالشو بپرسیم بعد از دیدو بازدید بهش گفتیم که با ما بیاد تا باهم بریم خونه ی عزیزشون مثل همیشه که زنده دل و اهل سفر بود، قبول کرد آماده شدیم و حرکت کردیم آفتاب تندی از روبه رو می تابید، وقتی تو ماشین نشست، روسریشو جلو کشید و گفت آفتاب اذیّتش میکنه بابایی، عینک آفتابیشو درآورد و گذاشت روی چشم های خدابیامرز با حسّ خوبی گفت: « چه چیزایی درست شده! چقدر خوبه» میدانم دیگر برای من نیستی اما دلی که با تو باشد این حرفها را نمی فهمد … از نبودنتان، گاهی آنقدر خسته میشویم که خستگی مان در نمیشه ، “درد” میشه ! . . این روزها خیلی چیزها دست من نیست ؛ مثل دس...
26 ارديبهشت 1393

خونه ی عزیزمامانی

خیلی خیلی از روزها ما میریم خونه ی باباجون و عزیزمامانی با اینکه خودشون تابستونا نیستند ، امّا ما به خاطر ویلایی بودن خونشون و روحیه و نشاط تو میریم اونجا و مهم ترین دلیلش هم اینه که صبح ها وقتی می خواهیم بریم سرکار، تو رو راحت تر به دست رقیّه جون (همسایه عزیز) می سپاریم. و تو در حیاط عزیز بیکار نیستی یا درحال کندن اسفناج ها و میل کردنشون، یا خوردن ماست چکیده، یا بالا رفتن از نردبان و ... ...
25 ارديبهشت 1393