سَبک مسافرت با کودک 16 ماهه
دخمل عزیزم
حالا دیگه سبک مسافرت با تو تغییر کرده
مخصوصا اگه مسافرت مسیرش دور باشه، مثل مسافرت به شمال
ششم تا هشتم فروردین رفتیم شمال، موقع رفت به همراه باباجون، عزیز، فاطمه و دایی عباس بودیم
تو شیطونک بودی اما قابل کنترل
یا بغل عزیز خواب، یا بغل باباجون بازی، یا پیش فاطمه جیغ و یا به همراه دایی عباس شعر می خوندی و نای نای می کردی
هر جایی که خسته میشدی ، دایی نگه می داشت و پیاده میشدیم تا تو استراحت کنی
خونه ی خاله منیژه دختر خوبی بودی، البته با وجود باباجون من بیشتر اوقاتم رو با خاله گذروندم، بابا جون شش دانگ حواسش به تو بود. موقع اذان که میشد چادر برمی داشتی و رو به قبلا یه چیزایی می گفتی و یهو رو زمین می خوابیدی( مثلا سجده می رفتی)
اما نمیدونم چرا گاهی یهو وسط نماز خوندنت بلوزتو بالا میزدی و رو شکمت میزدی و شعر می خوندی ! ! !
و جابتر اینکه چادرکوچولویی که عزیز برات تهیه کرده بود رو قبول نداری، دوست داری با چادر بزرگترها نماز بخونی
و امّا موقع برگشت، پس از دیدن دریا
من بودم و تو بودی و بابایی، کمی از راه را طی کردیم که دیدیم نمی تونیم نگه داریمت، دلت می خواست آزاد باشی
من و تو به صندلی پشت منتقل شدیم تا تو راحت تر بازی کنی
اینقدر ناراحت فضای کم بودی که گاهی کلا می اومدی پایی و کف ماشین می نشستی و توپ بازی می کردی، خیلی نگرانت بودم، مخصوصا موقع ترمز گرفتن می ترسیدم به جایی بخوری، چون هنوز بدنت محکم نشده و نمی تونی محکم بشینی
بعد از کلی بازی، خوردن پرتقال و شیطنت خوابیدی تــــــــــــــــــا سمنان