این روزها بدونِ شــرحِ زیاد
لحظه ای که باران شروع به باریدن کرد
تو و فاطمه با ذوق همدیگه رو بغل کرده بودین و زیر بارون بودید
وقتی برای اوّلین بار خودت قاشق به دست گرفتی
امّا هیچی تو دهان کوچکت نمی رفت
چون قاشق رو خیلی کج می کردی و همه غذاها می ریخت
(صحنه پشت نشانه هایی از خونه تکونی است)
وقتی توی کمد دیواری با کمک بابایی از تمام طبقه ها بالا میری
( این صحنه ها نشانه هایی از خونه تکونی است، بنده مرتّب هستم)
روزی که آقاجون و عزیز از کربلا اومدن لباسی که خاله فریده هدیه داده بود پوشیدی
اون روز تو و زن عموهات سَت کرده بودین
و سواری خوردنت هم حرف نداره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی