غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

عید دیدنی خونه ی عموعلی

سحـــر عزیزم امسال اوّلین نوروز چهار نفره ی ما بود موقع عیددنی خونه ی عموعلی، به شما دوتا خیلی خوش گذشت و این هم عکس هایی که موفّق شدم برات بگیرم تا به یادگار داشته باشی: هفت سین خونه ی عموجون علی آخر شب وقتی لباستو عوض کردم و لباس خواب تنت کردم وقتی توی اتاق میخندیدی و با خرگوش زن عموسمیرا بازی میکردی این هم غزل نازنینم که شال زن عمو سمیرارو پوشیده و کارهای زن عموجون رو تقلید میکنه ...
12 فروردين 1395

تولد متین جون

غزل و سحر عزیزم دیشب جشن تولّد یک سالگی متین جون، خونه ی عمومحمد دعوت بودیم. از غروب دایی عبّاس و زن دایی نجمه اومدن خونمون برای عیددیدنی و برای آماده کردن شما دوتا وروجک، زن دایی جون خیلی کمکم کرد. ما اوّلین مهمونای جشن تولّد بودیم. به محض اینکه به خونه ی عمو محمد رسیدیم، غزل تقاضای چادر و شال کرد، بابایی دوباره برگشت خونه و چادر و شال غزلو براش آورد. آغاز مهمونی، عمو علی و زن عمو سمیرا همه ی مارو با شاخه گل قشنگ خوش حال کرد، آخه شب تولّد متین جون توأم با تولّد حضرت فاطمه(س) و روز مادر بود: سحر و متین جون هم با صدای آهسته ، برای خودشون بازی میکردن و سرگرم بودن و غزل جون هم تمایلی به عکس گرفتن نداشت. قبل از ...
12 فروردين 1395

روز مـــــادر

غـــــزل عزیزم و سحــــر نازنینم امشب تولّد حضرت فاطمه(س) و روز مادره. ظهر وقتی بابایی از سر کار به خونه میومد یه دسته گل و هدیه گرفته بود. تبریک و نشاط و قدرشناسی سه نفره ی شما ( بابایی و غزل و سحر) برام خیلی ارزشمند بود. با تمام وجود دوستتــون دارم   امشب برای تبریک روز مادر و روز زن با حضوری یا تلفنی، خیلیا صحبت کردیم و تبریک گفتیم از جمله: ننه دایی، دوتا عزیزها، خاله منیژه، خاله مرضیه و ... امشب احساسات زیادی توأم با خوش حالی و نشاط داشتم از دیدن ازدحام مغازه های گل فروشی واقعا هیجان زده شدم. امّا یه حسّی رو بیشتر از همه داشتم، حسّ غم بانوانی که در آرزوی مادر شدن هستن امّا هنوز ... وقتی کسی مادر...
11 فروردين 1395

آغاز سال 1395

سحـــــــر عزیزم امسال اوّلین سال نوی چهار نفره رو با حضور تو آغاز کردیم. ساعت تحویل سال تقریبا 8 صبح بود. بابایی به رسم هر ساله به امامزاده رفت و من و تو و آبجی غزل خواب بودیم. ساعت نه صبح بابایی از امامزاده اومد با سینی از سبزه و قرآن و برنج همه رو بیدار کرد و سال نوی چهار نفره آغاز شد. لباس نوهاتونو پوشیدین و به دیدن پدربزرگ ها و مادربزرگ ها رفتیم و اوقات خوشی رو سپری کردیم امسال برای هر کدوم از شما خواهرای گل سه نوع پیراهن و سارافون تهیّه کرده بودم (قهوه ای + سفید + قرمز) ما خوش حال هستیم که امسال تورو در جمع خودمون داریم. ...
7 فروردين 1395

یک شب مونده به تحویل سال

یک شب مونده به تحویل سال نو چهارتایی حسابی گشتیم اوّل رفتیم خونه ی عزیز و آقاجونشون و ترجیح دادیم ماهی شب عید رو باهم بخوریم: بعدش رفتیم به مغازه ای و برای باباجی شون ماهی قرمز و سبزه گرفتیم: و در پایان رفتیم خونه ی خودمون و شما دوتا خواهرا با سبزه ی قشنگی که « خاله صغری» مامان محمدجواد برامون درست کرده بود، عکس گرفتید: و این هم غزل و ماهی های بلوری ماهی هایی که هرگز نمیمیرن تا ما ناراحت نشیم. وقتی ماهی خونه ی باباجی مرد، غزل میگفت: ماهی رفت پیش خدا ...
29 اسفند 1394

وقتی برق نبـــــود

غزل و سحر عزیزم در آستانه ی سال نو، یکی از شب های اسفندماه برق قطع شد. بابایی خونه نبود. از تاریکی مطلق سحر به شدت ترسید و گریه کرد و من بغلش کردم تا ترسش کم بشه، اما غزل باصبوری سرجای خودش نشست. من چندبار غزل رو صدا زدم و گفتم اصلا تکون نخور، غزل هم به حرفم گوش کرد و از جاش تکون نخورد. توی خونه هیچ وسیله ی روشن کننده ای نداشتیم. اوّل با نور گوشیم، یه کم به شما دوتا آرامش دادم بعد یهو به ذهنم رسید که چند روز پیش برای عید « شمع حاجی فیروز» خریده بودیم. شمع رو روشن کردم و شما خیلی خوش حال شدید. غزل اینقدر مهربون بود برای نترسیدن آبجی سحرش، نور تبلت رو به سمت سحر میگرفت. توی عکس های زیر « فلش دوربین&...
28 اسفند 1394

مهمونی خونه ی زن دایی نجمه

چند روز مونده به سال نو و آغاز سال 95 بنابه رسوم و سنت های قشنگ ما ایرانیها وسایلی رو به عنوان هدیه و عیدی برای نوعروس میبریم. از اونجایی که عزیز و باباجی وسایلی رو آماده کرده بودن تا ببرن خونه ی زن دایی نجمه شون ما هم اونارو همراهی کردیم اون شب، شام هم اونجا دعوت بودیم خداروشکر شما دوتا خواهر، خیلی آبروداری کردین و فازتون عاااالی بود. و به همه خوش گذشت این هم عکس های اون شب: سحر و هدایای نوعروس( زن دایی نجمه) غزل و سحر در حال نشاط و بازی غزل جون، اولین نفری که سر سفره ی شام حاضر شد زن دایی جون از پذیراییتون ممنونیم. خیلی بهمون خوش گذشت   ...
26 اسفند 1394

خاطرات اسفند

بازی سحر با کیف غزل خنده های زیبای سحر ایام فاطمیه در مسجد و مراسم عزاداری وقتی سحر عزیزم بیمار بود و در تب میسوخت و به عزیزجون تکیه داده غذای سفارشی سحر با دستپخت عزیز خواب بعداز ظهر با حضور کلاه قرمزی( بچه ی غزل) سحر و حلما(مهمونی خونه عمه لیلا) مهمونی خونه عمه لیلا سحر جون بعد از حمام بازیهای غزل با پوشیدن سارافونی که زن عمو حمیده عیدی داده ...
25 اسفند 1394

بوی عیـــــد

وقتی نزدیک به سال نو بودیم، علی رقم بیماری و سرماخوردگی، سعی کردیم محیط اطرافتونو شاد کنیم. یه شب میرفتیم بیرون دیدن ماهی های قرمز مغازه ها... یه شب میرفتیم خرید لباس نو ... یه شب میرفتیم خرید کفش نو ... یه شب میرفتیم دیدن سفره های هفت سین و گلهای قشنگ نوروزی... و یک شب هم به اتّفاق دایی عبّاس و زن دایی نجمه برای شام رفتیم بیرون این اوّلین باری بود که سحر رو برای شام بیرون میبردیم، خداروشکر نسبتا عکس العمل خوبی داشت و با کمک زن دایی نجمه و بابایی آروم بود. غزل هم که کلّا با محیط برون کیف میکنه، کاملاً خودمونی، برای خودش دور میزد و با بادکنکهای اونجا بازی میکرد و ...   ...
24 اسفند 1394