وقتی برق نبـــــود
غزل و سحر عزیزم
در آستانه ی سال نو، یکی از شب های اسفندماه برق قطع شد.
بابایی خونه نبود.
از تاریکی مطلق سحر به شدت ترسید و گریه کرد و من بغلش کردم تا ترسش کم بشه، اما غزل باصبوری سرجای خودش نشست.
من چندبار غزل رو صدا زدم و گفتم اصلا تکون نخور، غزل هم به حرفم گوش کرد و از جاش تکون نخورد.
توی خونه هیچ وسیله ی روشن کننده ای نداشتیم.
اوّل با نور گوشیم، یه کم به شما دوتا آرامش دادم بعد یهو به ذهنم رسید که چند روز پیش برای عید « شمع حاجی فیروز» خریده بودیم.
شمع رو روشن کردم و شما خیلی خوش حال شدید.
غزل اینقدر مهربون بود برای نترسیدن آبجی سحرش، نور تبلت رو به سمت سحر میگرفت.
توی عکس های زیر « فلش دوربین» باعث شده تا عکسها روشن به نظر بیان
اما در واقع خونه تاریک تارکه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی