غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

عمــــــر وبـــــلاگ

عمــــــــر وبــــــــــــلاگ غزل جون و سحر جون مدتیه که چندتا دوستانمون ازم پرسیدن که تا کی میخوای وبلاگ رو بنویسی. آیا به انتهاش فکر کردی؟ جواب این دوستای مهربونم: بله، به انتهاش فکر کردم. فعلاً برنامه ی ذهنیم اینه که از اونجائیکه تا دو سال و نیم مختص برای غزل جونم نوشتم. بعدش سحر جونم به دنیا اومد و درباره ی سحر نوشتم و از این به بعدهم در همین وبلاگ مختص برای سحر جونم بیشتـــر خواهم نوشت. البته طبیعیه که خیلی از خاطرات هم برای دوتا آبجی مشترک شد . تا پایان دو سالگی و نیمِ سحر جون هم خواهم نوشت و بعدش دیگه کلّ صفحه وبلاگ رو براتون آرشیو میکنم به صورت چند تا سی دی تا در بزرگسالیتون بخونید و ...
7 خرداد 1395

چهارمین مسافرت مشهد برای سحر جونم

سحر عزیزم در اردیبهشت ماه برای چهارمین بار تورو  و برای چندمین بار غزلم رو به مشهد بردیم. بخاطر کوچولو بودن شمادوتا، راحت ترین سفر برای ما، مشهده دخترای گلم. اینبار برای اوّلین بار شمادوتا رو به همراه آقاجون و عزیز به سفر بردیم. توی قطار غزل دائم با آقاجون صحبت میکرد و اصلاً به آقاجون مجال نمیداد که حرف بزنه و آقاجون مستمع خوبی برای غزل بود. ایّام خیلی خوبی بود، ایّام تولّد امام حسین(ع) و حضرت ابالفضل(ع) و امام سجّاد بود. حرم فضای شادی و مولودی و شیرینی و نشاط داشت. هوای مشهد خنک و ملایم بود به همراه بارندگیهای نم نم و دلچسب. موقع رفت و برگشت به حرم و محل اسکانمون، با کالسکه شمارو میبردیم. اکثرا سحر سوار کاس...
6 خرداد 1395

دوره ی دوستانه ای دیگر

غزل عزیزم در پی دوره های دوستانه در ماه اردیبهشت، به خونه ی خاله سمیرا(مامان سایدا جون ) رفتیم. بخاطر کسالتی که به دلیل حساسیت فصل بهار داشتم، توان نداشتم سحر و باخودم ببرم و سحر جونم موند پیش عزیز جون خونه ی باباجی. غزلم، تو بودی و دوستان همیشگیت ایلیا و سایدا و البته دوست کوچولومون محمدمهدی نازنازی. عصر خوبی بود و تو و سایدا و ایلیا خیلی خوب باهم بازی میکردید. ایلیا خیلی هنرمندانه شمارو میخندوند و برای ما جالب بود. با اشتها عصرونه خوردید، دوچرخه سواری کردید، بازی کردید و .... عااااالی بودید. کم کم دیگه به هم عادت کردید، باهم ارتباطات خوبی دارین. همدیگه رو توی خاطراتتون دارید تا دوره های بعدی. خیلی خوب میتونید باه...
6 خرداد 1395

مروری بر عکس های جامانده

دوماهگی سحـــر، نقل و نباتم یک روز جمعه وقتی که میخواستیم خونه رو نظافت کامل کنیم، گذاشتیمش روی کابینت دوماهگی سحر(تابستان 94) بغل عموعلی، بعد از حمام توسط عزیز آقاجون سه ماهگی سحر تابستان 94 خونه ی آقاجون این لباس خرسی رو، وقتی که تورو 5 ماهه باردار بودم، در جوار آقاماما رضا(ع) برات خریدم سح جونم ده ماهگی سحر کوچولو و آغاز جیغ های بنفش خنده دار جهت رسیدن به اهداف از جمله سوار شدن میز ناهار خوری به منظور بودن در کنار خانواده ده ماهگی سحر با روسری عزیز باباجی نازنین غزلم، خانوم خانوما، بهار 95 خودش این تیپو زده تابستان 94 ( غزل و عمورضای خدابیامرز) تابستان 94 (روست...
6 خرداد 1395

سیزده بدر خونگی

امسال سیزده بدر به علّت هـــــوای خیلی سرد همه موندیم توی خونه اما یک روز چهار نفره ی قشنگ و شاد داشتیم صبحانه، بازی بازی بازی ... ناهار خواب ... و ساعت شش غروب به خونه ی عزیز و آقاجون رفتیم تا آش رشته ی عصر سیزده رو باهم باشیم. اتّفاقا متین کوچولو هم بود و کلّی بازی خونگی با عموجون محمد و زن عموحمیده و متین داشتید مثلا بادکنک بازی، خاله بازی و ... هرچی من حوصله ی بازیم کمه، خوشبختانه زن عموجون حمیده همیشه باحوصله و خلّاقانه با شما بچّه ها بازی میکنه ...
19 فروردين 1395

اوّلین مهمان نوروزی و ...

اوّلین مهمون نوروزی ما فاطمه جون بود و بعد دایی جون مهدی و باباجی و عزیز و بعضی از مهمانان نوروزی هم عکساشونو  گذاشتم     سحر و نرجس و محمدصادق( مهمانان نوروزی ما) عموها و زن عمو ها و متین کوچولو ( مهمانان نوروزی) ***      ***        ***        ***        ***         *** سحــــر جون و پدربزرگ ها توی عکس های زیر و غزل جون هم طبق معمول علاقه به عکس گرفتن نداره ...
12 فروردين 1395