غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

چهارمین مسافرت مشهد برای سحر جونم

1395/3/6 2:25
105 بازدید
اشتراک گذاری

سحر عزیزم در اردیبهشت ماه برای چهارمین بار تورو  و برای چندمین بار غزلم رو به مشهد بردیم.

بخاطر کوچولو بودن شمادوتا، راحت ترین سفر برای ما، مشهده دخترای گلم.

اینبار برای اوّلین بار شمادوتا رو به همراه آقاجون و عزیز به سفر بردیم.

توی قطار غزل دائم با آقاجون صحبت میکرد و اصلاً به آقاجون مجال نمیداد که حرف بزنه و آقاجون مستمع خوبی برای غزل بود.

ایّام خیلی خوبی بود، ایّام تولّد امام حسین(ع) و حضرت ابالفضل(ع) و امام سجّاد بود.

حرم فضای شادی و مولودی و شیرینی و نشاط داشت.

هوای مشهد خنک و ملایم بود به همراه بارندگیهای نم نم و دلچسب.

موقع رفت و برگشت به حرم و محل اسکانمون، با کالسکه شمارو میبردیم.

اکثرا سحر سوار کاسکه میشد، اما گاهی اوقات هردوتاتون.

غزل مینشست و خیلی مهربون و خواهرانه سحرو بغل میکرد.

و بابایی با حوصله و نشاط، با کالسکه شمارو بازی میداد و میدوید تا شما ذوق کنید.

سحر کوچولو ، موقع نماز ظهر، رواق امام خمینی

شمادوتا کوچولوهارو به « بزرگترین پارک سرپوشیده ی خردسالان در مشهد» هم بردیم و خیلی لذّت بردید مخصوصا غزل.

مواقع استراحت و غذا هم ، شمادوتا وروجکا ارتباط خوب و شادی باهم داشتید.

غزل جون که اشتهاش باز شده بود و دااااائم میگفت گشنمه و همین باعث خنده ی آقاجون میشد.

توی حرم، گاهی اوقات میرفتیم جاهای خانوادگی و همه باهم می نشستیم.

غزل و سحر خیلی ذوق میکردند و با بچّه ها حسابی بازی میکردن

مجبور بودیم سحر کوچولورو کنترل کنیم تا آسیب نبینه.

این هم مدل کنترل کردن بابایی

همون شب ، سحر کوچولو کلاهشو گم کرد، وقتی از حرم اومدیم بیرون هوا سرد بود. یه پارچه ی زرد رنگ که تو کیفم بود بستیم سر سحر و قیافه ی نازش اینجوری شد:

و از اونجایی که سحر کوچولو کلاه و روسری و هر چیزی که مزاحم سرش باشه،دوست نداره، گریه میکرد.

همون شب توی مسیر یک روسری طرح کیتی  برای سحر جونم خریدیم که بعدها غزل خانم ازش استفاده کرد.

سحر جون، گاهی اوقات توی حرم دوستایی هم پیدا میکرد که خیلی خوشحالش میکردن:

یه روز ظهر، بخاطر خواب آلودگی سحر، من و سحر جونم موندیم اتاق و بقیّه رفتن حرم.

وقتی سحر از خواب بیدار شد، دیدم که خیلی شارژ و اکتیره، لباسشو تنش کردم و باهم با کالسکه به سمت حرم رفتیم.

یه زیارت و پیاده رویه مادر و دخمل

خیلی بهمون چسبید.

سحر جونم شارژ و سرحال بود.

من و سحر جونم رفتیم بازار و بعدش رفتیم صحن جامع رضوی نماز

و بعد باهم برگشتیم، عکسای زیر برای « باهم بودن» دونفره ی ماست.

و خیلی خیلی خاطرات خوب و قشنگ دیگه که در گنجینه ی این صفحه ی مجازی نمی گنجه.

***       ***         ***          ***         ***         *** 

امام رضای خوبم

ممنونم که به همه مون کمک کردی تا سفر خوب و شادی داشته باشیم.

تا این بچّه های کوچولو از همین سنّ کم با عشق به ائمه و عشق به تو بزرگ بشن.

حالا دیگه غزل به طور کامل و سحر کم کم

لذّت سفر به مشهد و زیارت امام رضا(ع) رو متوجّه میشن .

غزل بارها و بارها توی خونه بهمون میگه : « بریم مشهد پیش امام رضا»

اوایل میگفت: بریم قطار سوار شیم پیش امام زمان

خدایا شکرت که هوای بچّه شیعه هارو داری.

پسندها (1)

نظرات (0)