غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

کار بسیار خطرناک سحر جون

سحر عزیزم تو و آبجی غزل گاهی  اوقات توی خونه کارای خطرناکی میکنید مثل پریدن از روی مبل، زیاد یا خاموش کردن گاز، دست کردن توی سطل زباله، بهم ریختن کشوی مدارک، و ... امّا همه ی اینا یک طرف و سحر جونم یک هفته است که یه کار بسیار خطرناک میکنی و من اصلاً توی خونه آروم و قرار ندارم و اون هم در عکس زیر پیداست: البّه این عکسو با کلّی صلوات و بسم الله گرفتم و زود پریدم تورو بغل کردم. معمولاً تکیه کلام من موقع ترس: بسم الله... یا ابالفضل ... صلوات و ... خیلیا از سر دلسوزی پیشنهاد کردن تمام کشوهای پایین و کابینت ها رو خالی کنم. میزناهارخوریرو جمه کنم و و و ... که واقعا منظقی و عملی نیست. چون در واقع باید کلّ سیستم خونه رو جم...
1 مرداد 1395

هدیه ی عمّه جون فاطمه

سحــــر نازنینم تو و غزل جون دوتا عمو دارین، دوتا دایی دارین، دوتا خاله دارین و یک عمه دارین. عمّه جون فاطمه سه تا بچّه به نام هادی- نرجس- محمّدصادق داره و خیلی خیلی خیلی شما با بچّه های عمه جورید. یه شب ما خیلی خیلی سورپرایز شدیم عمه جون و بچّه هاش برای غزل خانم و سحرکوچولو سوغات و  هدیه ای از مشهد ( زیارت امام رضا(ع)) آوردن. اون شب غزل و نرجس و محمدصادق خیلی باهم دوچرخه بازی کردن و بهشون خوش گذشت. اینم عکس سحر جون و لباس قشنگی که عمه براش هدیه آورده: مبارکت باشه مامانی. _____________________________________________________ غزل خانم هم طبق معمول اجازه ی عکس گرفتن نمیده. ...
1 مرداد 1395

سحر جون و زن دایی نجمه

وقتی که ما باهم باشیم( من و سحر و غزل و زن دایی نجمه) این وسط قطعاً به سحر جون خوش خواهد گذشت چون حامی و پشتیبان و محافظ و عاشقی داره به نام زن دایی نجمه. کلّا زن دایی نجمه با سحر واسه خودشون دنیایی دارن. سحر جونم وقتی شما دوتا باهم هستید خیالم از هر بابت راحته، زن دایی بهت غذا میده، میوه میده، باهات بازی میکنه، په به پات راه میره، تاب سوار میشه، و و و .... هر چی از محبّت های زن دایی نجمه برای غزل و سحر بنویسم کمه. یک خاطره بامزه: یکبار که با زن دایی نجمه رفته بودیم فیروزکوه، همه با هم رفتیم پارک. زن دایی سحر جونو بغل کرد و شروع کرد به تاب خوردن. سحر هم کلّی ذوق کرد و شعر میخوند . اینطوری « تا تا ... تا تا .....
1 مرداد 1395

مهمون کوچولو

غزل و سحر عزیزم، یه روز ظهر، یه مهمون کوچولوی دو ساعته داشتیم به نام پسرعمومتین وقتی متین اومد خونمون مهمونی هردوتاتون خیلی ذوق کرده بودید مخصوصاً سحر کوچولو دائم میرفتی جلوی متین و میخندیدی و متین از تو فرار میکرد و به غزل پناه میاورد باهم سی دی « بمن بگو چرا م دیدین باهم نقاشی کردین باهم بازی کردین باهم غذا خوردین و ... و وقتی زن عمو حمیده اومد دنبال متین، سحر جون خیلی گریه کرد. اینم عکسای اون روز:   ________________________________________________________ یه توضیح بنویسم تا وقتی بزرگ شدید از دیدن این عکسا تعجّب نکنید: - صندوق چوبی و سطل زباله ی مخصوص حال، رو گذاشتم روی میزناها...
31 تير 1395

تابستان 95 در فیروزکوه (1)

دخترای خوبم، سحر و غزلم با اومدن فصل تابستون، ما تقریبا هر هفته سفری به فیروزکوه( زادگاه من ) داریم. شاید سفرهامون یک روزه، دوروزه، سه روزه و نهایتش یک هفته ای باشه در سفرهای کوتاه چهار نفری باهم میریم و برمیگردیم و در سفرهای بیشتر از دوروز ، بابایی مارو میرسونه، میاد سرکار و دوباره برمیگرده میاد دنبالمون. واقعا همین یکی دوروز در هفته توی روحیه ی هممون تاثیر داره. همیشه یک روز بعد از سفر هم ، من توی خونه کلّی کار دارم، انداختن تمام لباساتون توی ماشین لباسشویی، شسن و حمام کردن شما کوچولوها، غذا پختن، جابجایی تمام وسایل و .... خاطرات تابستونو سعی میکنم پایان هر ماه براتون بزارم تیرماه 95 در فیروزکوه: اینجا خونه ی م...
30 تير 1395

اوّلین دوچرخه

غزلم امروز عصر، قبل از افطار تو و بابایی با هم رفتید خرید دوچرخه دوچرخه ای که رنگشو خودت انتخاب کردی. بابایی دلش میخواست از بین رنگهایی که تو مغازه بود، خودت دوچرخه ی مورد علاقه ات رو انتخاب کنی. خیلی ذوق داشتی. بعد از افطار چهارتایی رفتیم پارک تا تو تمرین کنی تو با دوچرخه ات به کمک بابایی سحر جونم با کالسکه اش به کمک من خیلی باید تمرین کنی تا یاد مبگیری، فعلا که عقبی رکاب میزنی. ایشالله زود یاد میگیری عزیزم. دوچرخه ات مبارکت باشه غزلم. از شدت ذوق دوچرخه امشب تا دیروقت بیدار بودی عزیزم. ...
11 تير 1395