غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

شام غریبان

سحر و غزل عزیزم، شب شام غریبان امام حسین(ع) در مهرماه سال95 خانواده ی چهارنفره ی ما عازم امامزاده یحیی شدیم. اونجا دوست غزل مهرساجون و مامانشو دیدیم. پدر مهرسا و بابایی شما، براتون شمع آماده کردند تا دنبال دسته ی عزاداری حرکت کنیم. چند قدمی نرفتیم که بخاطر ازدحام جمعیت، یه جایی کنارگوشه ها ایستادیم. کمی با شمع بازی کردید و از هم خداحافظی کردیم. که چند قدم جلوتر عموعلی و زن عمو سمیرارو دیدیم. دیگه شما دوتا وروجکا با عمو و بابایی نشستید روی زمین و کلی با این شمع ها بازی کردید.   ...
27 آبان 1395

خاطرات جامانده ی تابستانی

  سحر جونم بعد از یک حمام تابستانی و مدل موی سرگرمی مامان فیروزکوه- پرپر کردن گلها توسّط سحر وقتی سحر عینک بابایی رو برای چندثانیه میزنه فیروزکوه- شیشه ی میزعسلی رو برداشتیم تا نشکونی حالا باخیال راحت رفتی توش گیر کردی یک بعدازظهر که سحر اصرار داره آبجی غزل بیدار بشه و باهاش بازی کنه ظرف میوه ی غزل مجموعه میوه های تابستونی تا راحت میوه بخوره نمایشگاه نقاشی دوستم، خاله زینب نماشگاه نقاشی دوستم، غزل جون که مشغول پذیرایی از خودشه سحر جون که مایله رو صندلی بشینه     ...
21 مهر 1395

غذاخوردن سحرم

سحر جونم، یکی از تمایلات تو استقلال در هر کاریه مخصوصا غذا خوردن دلت میخواد با انگشتان کوچیک خودت غذا بخوری منتها ما صبور نیستیم، از ترس اینکه سیرنشی، اصرار داریم خودمون بهت غذا بدیم. وقتی هم غذاهایی مثل ماکارونی رو جلوت میزاریم، با لذّت تمام از هر روشی که دوست داری میخوری و بعد ما سرتاپای خودتو و زیرسفره ای رو میشوریم. مامان فدای غذاخوردنت بشه ...
21 مهر 1395

یک روز تابستانی

یه روز صبح، اواخر شهریور  95 من و سحر و غزل رفتیم خونه ی آقاجون تا با متین بازی کنیم. اون روز علی رغم گرمای هوا، شما سه تا خیلی خیلی باهم بازی کردید و روز خوبی رو تا ظهر پشت سر گذاشتید. غزل و متین خیلی قشنگ و دوستانه باهم بازی میکنن. سحر هم مثل یه فسقلی وروجک دوروبرشون میچرخید. موقع نمازظهر اومدیم خونه تا شمادوتا  گل دخملا بخوابید. ...
21 مهر 1395

دهه ی اوّل محـــــرم

شب دوم - امامزاده یحیی(ع) شب دوم- امامزاده یحیی (ع) ظهر تاسوعا- در راه خونه ی خاله ایران ( خاله ی بابایی) سارافون های لی یک شکل که زن دایی نجمه براتون پارچه اش رو گرفته و خاله منیژه براتون دوخته شب عاشورا - نزدیک امامزاده یحیی   ...
21 مهر 1395

جشن تولّد عزیزِآقاجون

اول مهر، روز تولّد عزیزِ آقاجونه. تاریخ تولّدی که فراموش نمیشه. و با هماهنگی زن عموحمیده، شب اوّل مهر همگی باهم خونه ی آقاجون جمع شدیم تا عزیز رو خوشحال کنیم. البتّه شما بچّه ها هم خیلی بهتون خوش گذشت و با دورهم بودن کلّی روحیه تون عوض شد. اوّلش همگی رفتیم حیاط، بچه ها و عموها فشفشه به دشت عزیزو ذوق زده کردند بعدش یه شام بسیار لذیذ بازحمت زن عمو سمیرا و عموعلی و در پایان تولد هم کیک و کادو خلاصه که شب خوبی بود برای همه عزیز جون، ایشالله همیشه تنت سالم باشه و سایه ات بالاسر همه مون دوستت داریم عزیــز جــون   موقع جشن تولّد صحنه های قشنگی شکار کردیم، قهر نرجس جون و اینکه غزل و نرجس تو اتاق دوتایی ک...
21 مهر 1395

جشنی برای تولّد سحــــرم

سحـــر نازنینم، تمام وجود و هستی مامان، دردونه ی بابا، ته ته قاری خونه خیلی وقت بود که دلم میخواست برای شاد کردنت، برات جشن تولّد بگیرم که بالاخره بعد از سه ماه یه موقعیت مناسب فراهم شد. به مناسبت عید سعید قربان و ورود بابایی از کربلا به خونه، جشنی برای تولّدت گرفتم. به قول زن عمو حمیده: « خوشم میاد تو دربند تاریخ و زمان نیستی» برای برگزاری تولّد همه، مخصوصاً عموعلی و زن عموسمیرا و عزیزِ باباجی خیلی کمکم کردند. عموعلی و زن عمو سمیرا امکاناتی که نیاز داشتم برام تهیّه کردند و به خونه آوردند. با ذوق و هیجان بادکنک هارو بادکردند و وصل کردند و شادی رو خیلی زودتر از برگزاری جشن به خونمون آوردند. وقتی ذوق و هی...
23 شهريور 1395

جدایی ده روزه

بچّه های خوبم داستان این جدایی ده روزه اینطور رقم میخوره که: بابایی بخاطر تریگلیسیرید بالای بدنش که به علّت ارثی بودن هست، مدّت زیادیه که قلبش ناراحته. تقریبا خردادماه پارسال توی همین وب و توی خاطراتتون نوشته بودم. بدن بابایی به طور اتومات، چربی دورقلب تولید میکنه و این باعث ناراحتی بابایی میشه و بایدد یه سری توصیه هارو حتما انجام بده. حدود یازدهم شهریور به همین دلیل چهارشب بیمارستان کوثر بستری بود و بعدش هم به دلیل عکسبرداری از قلب و وجود اشعه در بدنش و ممنوعیت دیدن بچّه ها، شش شب هم به کربلا رفت تا دعای عرفه در کربلا باشه. یعنی شما دخمل کوچولوهای بابایی، ده شب از بابا دور بودید. به هر حال با هزار تا شگرد و روشهای مختلف...
23 شهريور 1395

هدیه ای برای سحر

سحر عزیزم، از اونجایی که امسال تاریخ تولدت در ماه مبارک رمضان بود و ماه رمضانی گرم و سخت داشتیم بنابه دلایل و مشکلات زیاد و غیرقابل پیش بینی متاسفانه هنوز موفق نشدم برات تولد بگیرم زن عمو حمیده و عمو محمد برای شادکردن شما با هدیه و یه ظرف پر از پیراشکی برای شام به خونه ی ما اومدن یه سارافون قشنگ برای سحر کوچولو و یک جوراب شلواری قشنگ برای غزل خانوم اون شب شما سه تا « غزل و سحر و متین» باهم بازی بازی کردید و بهتون خوش گذشت.   این هم تصویری از هدیه ی قشنگ سحر جونی. عمومحمد و زن عمو حمیده دستتون درد نکنه. ممنونیم. ...
21 شهريور 1395

هدیه های عمو ابراهیم

غزل و سحر نازنینم چند وقت پیش، یه شب بابایی با دوتا لباس قشنگ به خونه اومد و کلّی شماهارو خوشحال کرد. وقتی ازش پرسیدیم به چه مناسبتی؟ بهبهمون گفت که این لباسای قشنگو عموابراهیم و خانومش ( دوست صمیمی بابایی) از مالزی براتون سوغاتی آورده. لباس ها دقیقا اندازه تون بود و مناسب فصل جفتتون با پوشیدن لباسها می خندیدید و خوشحال بودید و شب خوبی رو داشتید. عموابراهیم دستتون دد نکنه. ممنونیم. ...
21 شهريور 1395