غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

جشنی برای تولّد سحــــرم

1395/6/23 17:28
167 بازدید
اشتراک گذاری

سحـــر نازنینم، تمام وجود و هستی مامان، دردونه ی بابا، ته ته قاری خونه

خیلی وقت بود که دلم میخواست برای شاد کردنت، برات جشن تولّد بگیرم

که بالاخره بعد از سه ماه

یه موقعیت مناسب فراهم شد.

به مناسبت عید سعید قربان و ورود بابایی از کربلا به خونه، جشنی برای تولّدت گرفتم.

به قول زن عمو حمیده: « خوشم میاد تو دربند تاریخ و زمان نیستی»

برای برگزاری تولّد همه، مخصوصاً عموعلی و زن عموسمیرا و عزیزِ باباجی خیلی کمکم کردند.

عموعلی و زن عمو سمیرا امکاناتی که نیاز داشتم برام تهیّه کردند و به خونه آوردند.

با ذوق و هیجان بادکنک هارو بادکردند و وصل کردند و شادی رو خیلی زودتر از برگزاری جشن به خونمون آوردند.

وقتی ذوق و هیجان شمادوتا آبجیهارو موقع آماده کردن خونه میدیدم قلبم براتون پر میکشید.

عزیزباباجی هم پابه پا از بار گذاشتن آبگوشت گرفته تااااااا یک بامداد جمع کردن خونه و جابجا کردن ظروف تولد و ...

شام این جشن، یه غذای امام حسینی اصیل ایرانی بود به نام آبگوشت

و به شهادت مهمونا خیلی خیلی نااااب و خوشمزه بود.

نمایی از سفره ی قشنگ شام:

و بعد شام هم کیک و شمع و فشفشه

کیکی که برات سفارش داده بودم، یه طرح قشنگی از کیک زنبوری بود که جلوش نوشته شده بود: سحرجونم تولدت مبارک.

موقع آوردن کیک به خونه کمی از طرح کیک خراب شد ولی از نظر ما اشکالی نداشت و مهم مزه اش بود که تغییری نکرد.

کیکی که من و بابایی بعد از مهمونی، آخر شب، خوردیمش واقعاً لذیذ و خوشمزه بود.

شمع عدد « 1 » شمعی بود که از تولّد یک سالگی غزل به یادگار نگه داشته بودم و الان هم به یادگار برای جفتتون نگه داشتم.

از اونجایی که تو هنوز فوت کردنو بلد نیستی آبجی غزل شمع رو فوت کرد و حضور شما سه تا بچه« سحر و غزل و متین» در وسط مهمونی و دور کیک و شمع خیلی بامزه بود.

عموعلی برات فشفشه رو روشن کرد و نگه داشت و عمو محمدکیک هارو تقسیم کرد بین مهمونا.

فضای شلوغ و پلوغی شده بود.

واقعاً مثل یه تولّد بچه گانه ی قشنگ بود.

آبجی غزل گاه گاهی قهر و گریه میکرد و میرفت تو اتاق

تو حسابی شاد بودی و دست میزدی و میرقصیدی

متین جون خیلی خوشحال اون وسطا بدوبدو میکرد

و تقریبا شش نفر درحال مواظب، عکّاسی و فیلمبرداری و شاد کردم محفل بودن( من و بابایی+ عمومحمدو عموعلی+ زن عمو سمیرا و زن عمو حمیده)

چهارتا پدربزرگ و مادربزرگها هم نشسته بودند و با دیدن این صحنه ها کیف میکردند.

آهنگ شاد کودکانه ی « تولّدت مبارک» گذاشته بودیم

عموعلی پا به پای تو برات دست میزد، تو  توی چشماش نگاه میکردی و محکم سرتو تکون تکون میدادی و  بدو بدو میکردی و گاهی دست میزدی و اینطوری خوشحالیتو ابراز میکردی.

و عکسهای دسته جمعی که با سختی و مکافات و اعمال شاقّه تونستیم ازتون بگیریم تا خوب در بیاد.

تنها عکس سه نفره ی شما بچه ها و غزل در حال گریه کردن

- سحر نازنینم کادوهای تولّدت بطور پس و پیش به دستت رسید و در پستی مجزّا تصویری از کادوهای اوّلین سال تولّدت به یادگار برات میزارم.

- سحر نازنینم اون شب تو تا ساعت یک بامداد از خوشحالی خوابت نمیبرد.

- آخر شب و بعد از جشن با دیدن سوغاتی بابایی از کربلا توی پوست خودتون نمی گنجیدید

سوغاتیهای سحر

و سوغاتیهای غزل

- موقع خواب میرفتید و خودتونو به بابایی میچسبوندید و اوج دلتنگیتون مشخّص بود:

- تولّدی خاطره انگیز با انگیزه و ادغام چندیدن موضوع جهت شادی ( عید قربان، دیدن فامیل  در روز عید، شام کربلایی بابایی)

- آخـــــر شب داشتم با خودم فکر میکردم که چه شب خاص و قشنگی بود، شیطنت، گریه و خنده ی شما بچّه ها چقدر جالب و خاطره انگیزه.

- دختران قشنگم:

شاید بعدها در آینده وقتی شماها به سنّ نوجوونی برسید، تولّدهای شیک و باکلاسی برگزار کنید امّا مطمئنم در آینده دلمون برای این نوع تولّدهای کودکانه و قاطی پاتی و شلوغ و بی نظم تنگ میشه.

من قلباً قـــدر این روزهای قشنگ بچگّیتونو  میدونم.

پسندها (2)

نظرات (1)

مامانش
25 شهریور 95 8:46
سلام سلام سلام غزل نازم و سحر مهربونم چشمتون روشن از اومدن بابا تولدت مبارک سحر جون عید قربان هم مبارک انشاا... دهه حاجی ها قسمتتون بشه