نعمتی که نیست
تابستان سال گذشته به خونه اش رفتیم تا حالشو بپرسیم
بعد از دیدو بازدید بهش گفتیم که با ما بیاد تا باهم بریم خونه ی عزیزشون
مثل همیشه که زنده دل و اهل سفر بود، قبول کرد
آماده شدیم و حرکت کردیم
آفتاب تندی از روبه رو می تابید، وقتی تو ماشین نشست، روسریشو جلو کشید و گفت آفتاب اذیّتش میکنه
بابایی، عینک آفتابیشو درآورد و گذاشت روی چشم های خدابیامرز
با حسّ خوبی گفت: « چه چیزایی درست شده! چقدر خوبه»
میدانم دیگر برای من نیستی اما دلی که با تو باشد این حرفها را نمی فهمد …
از نبودنتان، گاهی آنقدر خسته میشویم که خستگی مان در نمیشه ، “درد” میشه !
.
.
این روزها خیلی چیزها دست من نیست ؛ مثل دستهایت !
.
.
گاهی هم باید چشمها را بست تا او که نیست شاید بیاید در خواب !
.
.
آنجا نشسته ای و لبخند میزنی اما دستی تکان نمیدهی …
ای کاش آن قاب ، قاب پنجره بود !
غروب دلگیر جمعه است
با نثار فاتحه ای ، روح همه ی رفتگان را شاد کنیم.