غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

نعمتی که نیست

1393/2/26 12:54
247 بازدید
اشتراک گذاری

تابستان سال گذشته به خونه اش رفتیم تا حالشو بپرسیم

بعد از دیدو بازدید بهش گفتیم که با ما بیاد تا باهم بریم خونه ی عزیزشون

مثل همیشه که زنده دل و اهل سفر بود، قبول کرد

آماده شدیم و حرکت کردیم

آفتاب تندی از روبه رو می تابید، وقتی تو ماشین نشست، روسریشو جلو کشید و گفت آفتاب اذیّتش میکنه

بابایی، عینک آفتابیشو درآورد و گذاشت روی چشم های خدابیامرز

با حسّ خوبی گفت: « چه چیزایی درست شده! چقدر خوبه»

میدانم دیگر برای من نیستی اما دلی که با تو باشد این حرفها را نمی فهمد …
از نبودنتان، گاهی آنقدر خسته میشویم که خستگی مان در نمیشه ، “درد” میشه !
.

.

این روزها خیلی چیزها دست من نیست ؛ مثل دستهایت !
.
.
گاهی هم باید چشمها را بست تا او که نیست شاید بیاید در خواب !
.
.
آنجا نشسته ای و لبخند میزنی اما دستی تکان نمیدهی …
ای کاش آن قاب ، قاب پنجره بود !

غروب دلگیر جمعه است

با نثار فاتحه ای ، روح همه ی رفتگان را شاد کنیم.

پسندها (3)

نظرات (5)

دایی
26 اردیبهشت 93 19:34
خدا رحمتشون کنه
فاطیما(مامان ایلیا)
28 اردیبهشت 93 17:40
خدا رحمتش کنه مادر بزرگ من یه مدتِ مریض خوب ما رو نمیشناسه بی ربط صحبت میکنه اما خوشحالیم که هست مادر بزرگا و پدر بزرگا برکت زندگین
مادر محیا
28 اردیبهشت 93 21:27
مادر بزرگ عزیزم پدر بزرگ مهربان و همیشه ساکتم درس های زیادی از شما یاد گرفتم روحتان شاد
مامان فاطیما
3 خرداد 93 23:23
کجایی آقا!!!! بیا اپ کن دیگه مدرسه هم که تعطیل شد شکر خدا!!! بیاااااااا دیگه
الهه
4 خرداد 93 12:46
سلام. خوشم میاد حال دلمون یکیه... کاش رضامونم می تونست مثل همه ی ماها دستای گرمشو لمس کنه. الان که رضا بدنیا اومده،خیلی بیشتر یاد خاطراتشیم...چون پارسال بعد تولد محیا 3 روز پیشمون بود و ...خدا رحمتشون کنه.