اوّلین ها( اوّلین کفش های عُمـــرت)
همیشه اوّلین ها برای آدم خاطره میشه
اوّلین حسّی که از تو در وجودم شکل گرفت
اولین روزی که تو به دنیا اومدی
اوّلین سالی که به دنیا اومدی
اوّلین هدایایی که گرفتی
اوّلین دندونی که در آوردی
اوّلین لبخندی که زدی و ...
اوایلی که تو به دنیا اومدی نوشتن وبلاگتو شروع نکرده بودم، وقتی هردومون یه کمی جون گرفتیم از سه ماهگی به بعد برات نوشتم.
اوّلین هدایایی که در بدو تولّدت گرفتی پلاک و زنجیر از عموها، النگو از دایی و پلاک از خاله و ... بودند.
مثل عزیزت که خیلی از اوّلین هارو برای ما نگه داشت، مثلاً من هنوز گوشواره ی بدو تولّدمو که باباجون 60 تومان برام خریده بود دارم.
عزیز هنوز بقچه ی از لباس های نوزادی و خیلی قشنگ خاله منیژه رو نگه داشته تا ایشالله وقتی مــادر شد، بهش هدیه بده ، تا تن بچّه هاش کنه.
حالا نزدیک چهارده ماهگی تو تموم بشه. تو از یک سالگی راه افتادی امّا به خاطر زمستون و اینکه همیشه تو ماشین و بغلمون بودی، ما برات کفش نگرفتیم.
حالا که خواستیم برای عیدت اوّلین کفش زندگیتو بخریم، کسی اونو بهت هدیه داد.
دایی جون عبّاس
دایی جون دوست داشت اوّلین کفش عمرتو برات بخره
اونم چه کفش های ناز و قشنگی
مطمئن باش مثل تمام اوّلین ها برات نگه می دارم تا وقتی عروست کردم بهت بدم
راستی، در چنین روزی که دارم برات مینویسم، دایی عبّاس نمره ی خیلی خوب دفاعیه اش رو گرفته
دایی جون مبارکه
وقتی اومدی سمنان باید بهمون پیتـــزا بدی
ضمناً اوُل هر ماه برامون خاطره ی یک ماه بزرگتر شدنته
مثل امروز که وارد 15 ماهگی شدی