غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

چنـــد خاطره

1394/2/22 7:47
264 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ی سه هفته پیش رفته بودیم عروسی بچه دختر دایی بابایی و این عکسو زن عمو سمیرا ازت انداخت

و جمعه ی دو هفته ی گذشته رفته بودیم عروسی پسر عمه ی بابایی و عکسهای زیر رو زن عمو سمیرا و زن عمو حمیده از تو و متین جون انداختن

مدّتیه ازت کم عکس میگیرم و تنبل شدم.

رفتن به مراسم عروسی رو خیلی دوست داری و به قول خودت واسه خودت نای نای میکنی.

خداروشکر هر دوشب بهمون خوش گذشت و تو خوب بودی.

عروسی دوم ، متین کوچولو و زن عمو حمیده هم حضور داشتن، متین جونی از اوّل خواب بود، همین که شام آوردن و مامانش خواست غذا بخوره شروع کرد به گریه کردن تااااااا وقتی بره خونه.

جالبه که وقتی رفت خونه، زن عمو حمیده این عکسو گذاشت

عکسی که نشون میده متین شارژ و سرحاله و قصد خوابیدن نداره

این عکسش خیلی بامزه است. انگار نه انگار که ساعت یک نصفه شبه

حالا جالبرتر اینکه، تو هم اون شب اکتیو و شارژ شده بودی و مثل پسرعموت خوابت نمیبرد

دائم میگفتی نای نای کنم.

وقتی توی مراسم عروس و داماد رو باهم دیده بودی، میگفتی : بابای عروس نای نای می تُنه

اومدیم بیرون سالن، عمو علی بهت گفت: نه اون باباش نبود، اون داماد بود.

و اینجوری بود که تو با شخصیتی به نام « داماد » آشنا شدی.

***       ***          ***            ***          ***           ***            ***

همون هفته، باباجون و عزیز از کربلا اومده بودن و ما برای دیدنشون به فیروزکوه رفتیم.

فاطمه هم اومده بود خونه ی عزیز و به شما دوتا خیلی خیلی خوش گذشت

تو حرکات و کارهای فاطمه رو خیلی تقلید میکنی

غذا خوردنش، لباس پوشیدنش و ...

توی این عکس سارافون فاطمه رو پوشیدی و خوشحالی

و این هم عروسکیه که باباجون از کربلا برات آورده :

و این عروسک زرد رنگ هم پارسال آقاجون از کربلا برات آورده بود:

امیدوارم بتونم عروسک هاتو برات یادگاری نگه دارم.

البته چند سال آینده، با وجود تو و آبجی کوچولوت نمیدونم چه بلاهایی سر اسباب بازیات بیاد.

***        ***          ***          ***          ***        ***            ***

اکثر شبها برای بازی تورو به پارک میدون ارگ میبریم.

وسایلش کوچیک و نسبتاً ایمن تره

یکی از شب ها از سر سره اومدی پایین و گفتی : « پســـر منو هُــل داد »

اینقدر جمله تو قشنگ گفتی و منظورتو فهموندی که خیلی به من و بابایی چسبید و از اون پسر کوچولو خواهش کردیم بچه هارو هل نده.

فرداش وقتی از مدرسه تعطیل شدم و دوتایی میومدیم خونه

موقع ورود به پارکینگ خونه، بهم گفتی : « مامانی، پســـر ، بای بای کرد برا من »

از اونجایی که سرظهر بود و بچّه ای توی کوچه دیده نمیشد، حرفتو جدی نگرفتم.

امّا تو چندین بار اصــرار کردی که : « مامانی، پســـر ، بای بای کرد برا من »

وقتی ماشینو آوردم توی پارکینگ، از آینه دیدم که یه پسربچه ای اون پشت توی کوچه داره برات بای بای میکنه

اوّل از همه خیلی ذوق کردم که تو راست میگفتی و توهّم نبود

دوم اینکه دیدم چه پسر بچّه ی بامحبّتیه که نظرتو جلب کرده

وقتی پیاده شدم، متوجّه شدم، اون پسربچّه « یاسین » شاگردمه که اومده خونه ی بابابزگش

با اشاره ی من بدو بدو اومد توی پارکینگ، دست تورو گرفت و از جفتتون عکس گرفتم.

یاسین جون دوستت داریم و از محبّتت ممنونیم.

این همون یاسینیه که وقتی بیمارستان بودی برات عروسک بافتنی خوشگل زیر رو گرفته بود

این کارت پستال قشنگ هم موقع عید خودش درست کرده بود

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)