این روزهای تو
یکی از دوستام از مکه برامون هدیه هایی آورده ، همونطوری که قبلاً خاطره شو نوشته بودم ( مامان دانیال)
یکی از هدیه هاش « کیف کوله پشتی » واسه توئه
تو اونو خیلی دوست داری
میزاری پشتت و باهاش خیلی بازی میکنی
وقتی کیفو میزاری پشتت میگی: میخوام برم مدرسه
*** *** *** *** *** *** *** ***
دیروز ( جمعه ) باید میبردمت حموم، این آخریا بابت رفتن به حموم خیلی گریه میکنی
از شامپو و آب ریختن روی سرت اصلاً خوشت میاد
این هفته مهدیه و محدّثه خونمون بودن
به لطف اونا، گریه هات خیلی کم بود و حموم این هفته بهت چسبید
*** *** *** *** *** *** *** ***
با گرم شدن هوا، گاهی خونه ی عزیزشون میمونیم تا توی حیاط راحت تر بازی کنی
وقتی توی حیاط عزیزشون بستنی کیم میخوری، سرتاپاتو کثیف میکنی
وقتی اونجاییم، اکثراً تو خودت دروباز میکنی و میری خونه ی خانم حافظی و با علی اصغر بازی میکنی
یه روز مامان محیا دانشگاه بود و محیا هم اونجا بود
مکالمه ی بین تو و محیا برام خیلی شیرین بود، رفتارای محیا هم به شیرینی توئه
خوش حال شدم وقتی مطمئن شدم برای هم دوستای خوبی هستید
این هم اتاق خاله رقیه
و این دامن قشنگ، سلیقه ی آقای حافظیه از بندر ترکمن برای غزلم