عروسی ها و مهمونی های پی در پی
غزلم در طول هفته گذشته
یه شب شام خانواده ی آقای حافظی رو دعوت کردیم.
خیلی شب خوبی بود، به ما که خیلی خوش گذشت
تو از دیدن همه ی اعضای خانواده ی آقای حافظیشون، توی خونه ی خودمون، خیلی ذوق کردی و خوشحال شدی.
اون شب کلا یادم رفت عکس از تو و بقیّه بگیرم.
فقط یه عکس از تزیینات سالاد خاله رقیه گرفتم.
*** *** *** *** *** *** *** ***
و امّا یه روز عصر، به اتّفاق خانم حافظی و خاله رقیه و خاله زهرا و علی اصغر به خونه ی دوست من و دوست تو
یعنی خاله سمیرا ( مامان مهرســـــا) رفتیم.
تو مهرسا باهم به سراغ یک اسباب بازی میرفتید.
باهم یک تقاضا داشتید و ... تا اینکه خاله سمیرا در اتاق مهرسا رو بست و خیال هممون راحت تر شد.
هم شکلات و نسکافه خوردی و هم عصرونه و حسابی دلی از غذا در آوردی.
در آخر مهمونی دوست قدیمیت باران را هم دیدی و خوش حالیت چند برابر شد.
این هم عکسی از شما کوچولوها که امیدوارم در آینده دوستای خوبی برای هم باشید.
*** *** *** *** *** *** ***
پنج شنبه و جمعه ی گذشته حنابندون و عروسی دخترعموسمیرا و پسرعمه بود. ( دایی محیا)
شب حنابندون خیلی خیلی خیلی بهت خوش گذشت.
از ساعت نه شب تااااااااا یک و نیم بامداد خونه ی عمو جون مامانت، کلّی شادی کردی
خیلی با محمدطاها و سنا و محیا بازی کردی
به ترتیب از راست به چپ: محمدطاها، سنا، غزلم، محیا
ردیف پایین: رضا، محمدسجاد
غزل و عموجووون
و جالب اینکه وقتی موقع خوابیدن اومدین خونه ی عزیزشون، اینقدر خسته بودی که التماسم میکردی بخوابی
خیلی زود و خیلی راحت خوابیدی
و از اونجاییکه همون شب توی حیاط زیاد بازی کرده بودی و موقع رفتنت به دستشویی داخل حیاط، آب سرد بود
سرماخوردی. کسالتت باعث شد تا شب دوم ( شب عروسی) لجباز بشی و یه کوچولو اذیت بشم
به هر حال این روزهای شاد همش خاطره است.
خیلی خوشحالم که شب حنابندون به تو خوش گذشت.
از دیدن شادی و خوش حالیت خیلی ذوق میکردم.
و قلباً برای عروس خانم و آقا داماد آرزوی خوشبختی دارم.