غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

سومین سیزده به در

1394/1/14 18:56
216 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم امسال سومین سیزده به دری بود به پشت سر میگذاشتی.

روز دوازدهم فروردین ما به فیروزکوه رفتیم تا سیزده به در با باباجون و عزیز و دایی ها باشیم.

همون شب ، برای شام خونه ی « خاله زهرا» دعوت بودیم.

جمع شلوغ و زیادی دور هم جمع بودند و تو حسابی با بچه ها سرگرم بودی.

اکثرا دختربچّه های هشت، نه، ده ساله بودند مثل فاطمه، مهدیه، محدّثه، زهرا و زینب

فقط تو و محمدجواد کوچولو بودید.

دخترا باهم بازی میکردن و تو دنبالشون می دویدی تا به زور باهاشون بازی کنی...

برای روز سیزده به در

امسال به منطقه ییلاقی نزدیک فیروزکوه و نزدیک روستای طرود رفتیم.

جمعیت سی دو نفری از خانواده ی مادری من

باباجون و عزیز، دایی مهدی و زن دایی، دایی عباس و خاله منیژه + بابابزرگ و ننه دایی + خانواده های خاله صغری و دایی تهرانی و دایی جعفر و دایی صادق و خاله صفیه و ...

خیلی بهت خوش گذشت

تحرّک و هیجان، شادی و نشاط ، شور و ذوق و  نشاط توی چهره ات موج میزد.

من از دیدن شادی تو خوش حال و شاد بودم.

کلّی بازی کردی، دویدی، تاب بازی کردی، سوار تراکتور شدی، چایی آتیشی خوردی، جوجه کباب داغ خوردی و ...

توی عکس زیر، وقتی جوونها داشتن وسطی و والیبال و ... بازی میکردن، تو هم رفته بودی وسط و خودتو قاطی کرده بودی.

من که شرایط جسمیم طوری بود که نمی تونستم بیام وسط بازی و بازی کنم امّا زن دایی زهرا خیلی مواظبت بود تا زمین نخوری یا توپ بهت برخورد نکنه:

وقتی تاب بازی میکردی، روی تاب چایی زغالی گرم هم میخوردی و بابایی مواظبت بود:

توی دوتا عکس زیر سوار تراکتورِ خاموش هم شدی و خیلی ذوق داشتی:

موقع تهیّه ی جوجه کباب خیلی به رفتارات دقّت کردم

تمام بچّه های هم سن و سالت مثل محمدجواد، امیرعلی، امیرمهدی و ...داشتن بازی های مختلف میکردن مثل توپ بازی و دنبال بازی و تاب بازی و ...

امّا تو از ذوق آتیش و جوجه، پیش دایی مهدی و دایی عبّاس جوجه کباب داغ میخوردی:

و اینجا بابایی تورو بالا نگه داشته تا صورت ماه تو، آسمون صاف و آبی رو قشنگ تر کنه:


اون روز ته چین مخصوص فیروزکوه با گوشت تازه برّه و آش دوغ هم خوردی

خیلی خیلی شاد بودی و بازی میکردی

فقط ده دقیقه از ساعت 4 تا 4:10 عصر خوابیدی

و همین باعث شد تا شب وقتی رسیدیم سمنان، آروم و راحت، از ساعت یازده شب تا یازده صبح فرداش، تخته گاز خواب بودی.

هیچ چیزی به اندازه ی تحرک و شادی تو منو خوش حال نمیکنه.

و همین مسئله باعث میشه که از مهمونیهایی که بچّه های هم سن و سال تو توش هستند استقبال کنم، مخصوصاً بچّه هایی که قلباً دوستت دارن و تو هم دوستشون داری و رابطه ات باهاشون خوبه بویژه: دخترخاله فاطمه ات، علی اصغر (پسر خانم حافظی)

و در درجه ی بعد بچّه های عمّه ات هادی و نرجس و محمد صادق

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دايي جونش
21 فروردین 94 7:24
الهي فداش شم...روز سيزده به در هي بهم ميگفت كباب بده اخرشم انقد خورد كه سر سفره ناهار ميگفت شكمم درد ميكنه دلستر بدهدلم واست ي ذره شده