غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

جشنی برای تولّدت

1393/10/14 6:33
332 بازدید
اشتراک گذاری

غزلـــــم

امسال چون شب تولّدت در ایام صفر بود، با دو هفته تاخیر، شب های پنج شنبه و جمعه ( یازدهم و دوازدهم دی) جشن تولّدت رو برگزار کردیم.

شب شنج شنبه با فامیلا و مهمونای مامان غزل

شب جمعه با فامیلای بابای غزل

جشن های قشنگ و خوبی بود و کاملاً واضح بود که داره بهت خوش میگذره

خیلی ذوق داشتی

تا آهنگ کودکانه تولّدت مبارک برات میزاشتیم دور خودت میچرخیدی

خودت برای خودت دست میزدی و تولدت مبارک می خوندی

از پنج شنبه شب شروع میکنم.

من و خاله منیژه از صبحش شروع به پختن شام تولدت، دسر و ... کردیم

کیک تولدت رو از روز قبل گرفته بودیم و خیالم راحت بود:

عروسک های کوچولوی جلوی کیک رو از تولّد پارسالت به یادگار نگه داشته بودم

عصر پنج شنبه، فاطمه جون و خاله زهرا و عموحسن به ما ملحق شدن

و دقایقی پس از  رسیدن به اتّفاق عموعلی و خاله منیژه شروع به باد کردن بادکنک هات کردند.

تو فاطمه هم با بادکنکهای باد شده، بازی و بدوبدو میکردید:

پس از برگزاری جشن تولّدت همه گروه به گروه ایستادند تا با تو عکس بگیرند

این عکس که تو در جمع بچّه ها هستی خیلی قشنگ تر از همه ی عکس هاست

از دهان کوچولوت معلومه که داری تلاشتو برای فوت کردن شمع می کنی

و بعد از بریدن کیک، سریع « کاتر برش » رو توی دهنت میزاشتی و ازش میخوردی

تو فاطمه با دایی عبّاس کلی عکس انداختید

و بعد از دریافت کادوها ، با ذوق خاصی فقط به سراغ کادوی فاطمه جون رفتی و شروع به کشیدن خط خطی ( با عنوان ) نقّاشی کردی

این عکس شکلات بیسکوییتی قبل از شام تولّدته که خودمون درست کردیم:

و این هم دسر ژله بستنی مخصوص تولّدت ( درست مثل پارسال) :

که همه، مخصوصاً بچّه ها ازش استقبال کردند.

این ژله بستنی و شکلات بیسکوییتی دقیقا هر دوشب ( پنج شنبه و جمعه) تکرار شد و تهیّه شد.

خلاصه اون شب وقتی به رخت خواب رفتی و خوابیدی، توی خواب با خودت حرف میزدی.

بابایی صدام کرد و گفت غزل داره تو خواب حرف میزنه

گوشمو به دهانت نزدیک کردم دیدم داری می گی: تولد، تولد تولدت مبارک ...

و با کلّی خنده اون شب به اتمام رسید.

صبح روز جمعه، من و تو و بابایی، برای شب دوم جشنت، یه کیک کوچولوی تازه تهیه کردیم.

بعدش من به خونه اومدم تا پخت و پزو شروع کنم،

تو و بابایی رفتید خونه عموعلی و عمومحمد تا کارتهاشونو بدید:

و تو دوساعتی موقع ظهر، تنهایی مهمون خونه ی عمو علی بودی.

شب دوم تولّدت هم با خوش حالی و شادی،

هرکی میومد خونه میگفتی تولد ...

ته دلت میدونستی بازم جشنه

وقتی جشن تولّدت دقیقا با برنامه ریزی قبلی، مثل شب پنج شنبه برگزار شد، خیلی ذوق داشتی تا زودتر کادوهاتو بازکنی

بعد از گرفتن عکسای یادگاری با همه و عموهاو بابایی

شال و کلاه زن عمو سمیرا رو پوشیدی و توی گرمای اتاق، هی ذوق و خوش حالی میکردی

کادوهارو خودت با دستای خودت پاره میکردی و باز میکردی و ذوق میکردی.

و این هم تصویری از کادوهای این دوشبت

و یه تشکر صادقانه از ته قلب از همه

و خلاصه تو وارد سه سالگیت شدی

در طول یک سالی که از تولّد یک سالگیت گذشت، خیلی اتّفاق های خوب و بد و مخصوصا خوب افتاد

مثلا اومدنمون به خونه جدید

عروسی دایی مهدی

باباشدن عمومحمد

ثبت اسم دایی عباس تو بنیاد نخبگان

و ...

و خیلی اتّفاقاتی که حضور ذهن ندارم

نمی دونم شب تولد سال آینده ات چه اتّفاق های جدیدی خواهد افتاد

فقط به دعاهای شب دوم تولدت توسّط عمو محمد فکر می کنم:

ایشالله سال آینده و سال های آینده، این جمع شلوغ تر، پربچّه تر و صحیح و سالم بازهم دورهم جمع شیم. ( دقیقا بخشی از روی فیلمش رو نوشتم)

پسندها (1)

نظرات (1)

مامانش
14 دی 93 15:52
ای زیبا ترین ترانه ی هستی ، بدان که شب میلادت برایم ارمغان خوبی ها و زیبایی هاست پس ای سر کرده ی خوبی ها میلادت مبارک . . .