مفید و مختصر از دی ماه
می دونم که خیلی دیر به دیر میام
شاید دلیلش مشغله ام و مخصوصا خوابالودگیم در شب هاست
مفید و مختصر از خاطرات دی ماه برات میگم:
پدربزرگ و مادربزرگ مهدیه و محدثه به سفر حج رفته بودند و زن دایی و دایی جعفر( دایی مامان غزل) سمنان نبودند.
مهدیه و محدثه رو به ما سپردن.
تو خیلی خوش حال بودی.
خونه شلوغ و پر هیجان بود.
همیشه باهات بازی میکردن و دوروبرت بودند و من خیلی راحت بودم.
یه شب شماهارو به پارک سرپوشیده باربد بردیم.
اوّلش از این هاپو می ترسیدی و می گفتی : « هاپو می ترسم»
اما کم کم تو و مهدیه و محدثه و بابایی، شروع به بازی کردید و به سختی تورو به خونه بردیم.
*** *** *** *** *** *** *** ***
بعضی از شبهایی که خونه ی باباجون و عزیز میریم
باباجون خیلی خیلی باحوصله به حرفات گوش میده و برات وقت می گذاره.
یه شب بابا جون داشت روی چهارپایه آنتن تلویزیون رو درست میکرد که یهو
پریدی روی چهار پایه، بغلش کردی و باباجون رو ترسوندی و غافلگیرش کردی.
یه شب هم به بابا جون گیر داده بودی که تمام رخت خواب های کمد رو بریزه روی تو
*** *** *** *** *** *** *** *** ***
یکی از شب های آخر دی ماه
امیرعلی و امیرمهدی با مامانشون ( زن دایی مامان غزل و پسراش) اومده بودند سمنان، من و تو به دیدنشون رفتیم.
یعنی رفتیم خونه ی مهدیه و محدثه
خیلی با ذوق و شوق باهم بازی می کردین.
پسر کوچیکه ( امیر مهدی) چهل روز زودتر از تو به دنیا اومده بود.
*** *** *** *** *** *** *** ***
دیشب، دوم بهمن، جشن تولد محیا کوچولو دعوت بودیم.
به همتون خیلی خوش گذشت
به ترتیب از راست به چپ:
محیا، محمدطاها، سنا، غزلـــم، رضا کوچولوی 9 ماهه