غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

بابا جون خوش اومـــدی

1393/9/26 1:04
294 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره با کلّی دعا، بابایی و عمو علی و زن عمو سمیرا صحیح و سالم برگشتند.

وقتی رفتیم ترمینال، تو با علاقه و میل زیاد رفتی  بغل عمومحمد و بیصبرانه منتظر اتّفاقی بودی

امّا نمیدونستی اون اتّفاق، اومدن بابایی بود

بعد از دیدن بابایی رفتی بغلش، ذوق کردی، امّا خیلی تعجّب نکردی

انگار بابایی بانک بوده و چند ساعته که ندیدیش !!!

کاملا معمولی برخورد کردی و جالب اینجاست که از دیدن عمو علی خیلی خیلی بیشتر ذوق کردی

و تا برسیم خونه آقاجونشون، دائم میگفتی علی ...

بابایی و مخصوصاً عمو علی و زن عمو شدیدا سرماخورده بودند و بیحال بودند.

بعد از قربونی رفتند تا استراحت کنند.

فقط بابایی بود.

وقتی بابایی میخواست برای مهمونا خاطره تعریف کنه

تو نمی زاشتی و دائم میپریدی وسط حرفش تا جلب توجّه کنی

تو و همه ی بچّه های عمّه، ریخته بودین رو سروکول بابایی

و خلاصه

بعد از شام ، اومدیم خونه خودمون، و مثل قبل تو دوروبر بابایی مثل پروانه، میچرخی

دست عزیز و باباجون درد نکنه که توی این مدت دوازده روزه، مواظب من و تو بودند و نذاشتند ، کمبود بابایی اذیتمون کنه.

ایشالله به زودی، من و تو بابایی، سه تایی با هم بریم کربلا

وقتی ازت می پرسیم بابایی کجا بود تو میگی: للبلا « ترجمه: کربلا»

پسندها (1)

نظرات (1)

زن عمو حمیده
26 آذر 93 8:15
سلام غزل جون به سلامتی بابایی از کربلا برگشت چشمت روشن . انشاله همیشه زیر سایه مامان و بابای مهربونت شاد و سرحال باشی (مامان غزل تو کی این خاطره رو نوشتی ؟کی وقت کردی ؟)