بابا جون خوش اومـــدی
بالاخره با کلّی دعا، بابایی و عمو علی و زن عمو سمیرا صحیح و سالم برگشتند.
وقتی رفتیم ترمینال، تو با علاقه و میل زیاد رفتی بغل عمومحمد و بیصبرانه منتظر اتّفاقی بودی
امّا نمیدونستی اون اتّفاق، اومدن بابایی بود
بعد از دیدن بابایی رفتی بغلش، ذوق کردی، امّا خیلی تعجّب نکردی
انگار بابایی بانک بوده و چند ساعته که ندیدیش !!!
کاملا معمولی برخورد کردی و جالب اینجاست که از دیدن عمو علی خیلی خیلی بیشتر ذوق کردی
و تا برسیم خونه آقاجونشون، دائم میگفتی علی ...
بابایی و مخصوصاً عمو علی و زن عمو شدیدا سرماخورده بودند و بیحال بودند.
بعد از قربونی رفتند تا استراحت کنند.
فقط بابایی بود.
وقتی بابایی میخواست برای مهمونا خاطره تعریف کنه
تو نمی زاشتی و دائم میپریدی وسط حرفش تا جلب توجّه کنی
تو و همه ی بچّه های عمّه، ریخته بودین رو سروکول بابایی
و خلاصه
بعد از شام ، اومدیم خونه خودمون، و مثل قبل تو دوروبر بابایی مثل پروانه، میچرخی
دست عزیز و باباجون درد نکنه که توی این مدت دوازده روزه، مواظب من و تو بودند و نذاشتند ، کمبود بابایی اذیتمون کنه.
ایشالله به زودی، من و تو بابایی، سه تایی با هم بریم کربلا
وقتی ازت می پرسیم بابایی کجا بود تو میگی: للبلا « ترجمه: کربلا»