در نبود بابایی
در نبود بابایی من و تو شب ها خونه ی «باباجی و عزیز» میخوابیم.
اونا بخاطر خوشحالی تو و بخاطر اینکه تو غم دوری بابایی رو حس نکنی از هیچ کمکی دریغ نمیکنن.
باباجون ، بنده خدا، با شصت سال سنش، تورو میبره روی سرش، تا تو سرگرم شی
و هر نوع بازی بچّه گونه ای را پا به پای تو بازی میکنه.
صبح ها خونه ی خانم حافظی هستی تا حوصله ات سر نره و با محیا و خاله جون رقیه و بقیّه بازی کنی.
عصرو شب هم سعی میکنم برات برنامه های متنوعی داشته باشم.
یه شب هم تورو به پاساژی بردم و عاشق اسب سواریهاش هستی
یه شب دیگه که خونه آقاجونشون رفتیم، عمو محمد و زن عمو حمیده اومدن تا سرگرمت کنن.
عموجون برات یه سگ بانمک خریده بود
عاشق روسری زن عمو حمیده بودی
از سرش در آوردی و خیلی خیلی با اون روسری بازی میکردی.
زن عمو حمیده طفلی، با اینکه پنج ماهه نی نی داره، بخاطر تو ، کلّی پا به پات بازی کرد
و دائم میگفتی « اَمده» یعنی « حمیده»
و موقع برگشت به خونه ی عزیز و باباجونشون تا جلوی ماشین ماروهمراهی کردند و باتو بای بای
امشب هم دخترهای فامیل مامانِ غزل ، اومده بودند خونمون.
شب خوبی رو گذروندی. سنا، محمدطاها، مخصوصاً رفیق شفیق و دیرینه ات محیا هم بودند.
روز بعد هم رفتیم خونه آقاجونشون(روز اربعین) جلسه مداحی خانوم ها بود
تو خیلی خوب با بچه ها بازی میکردی
بازهم خدای بزرگ رو شاکرم که به من و تو صبر داده تا بتونیم نبود بابایی رو تحمّل کنیم.
گاهی اوقات که خیلی دلت میگیره با بغض میگی : بابایی...
اینقدر بغض بابایی گفتنت برام سنگینه که نمی تونم وصفش کنم.
دلم میگیره برای غربت و تنهایی و دوری رقیّه از باباش
دلم خیلی میگیره ...