غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

جدی جدی شدی جزء کباب خورااااااا

1393/6/1 2:18
224 بازدید
اشتراک گذاری

بیست ماه گذشت و امروز که اوّل شهریوره وارد  بیست و یکمین ماه از تولدت شدی.

من و بابایی خیلی اهل سفر و بیرون گردی و ... بودیم، مخصوصا غذاخوردن تو رستوران و فست فود و ...

امّا در طول این بیست ماه به خاطر کوچیکی تو نتونستیم مثل سابق اوقاتمونو برای غذاخوردن در بیرون از خونه سپری کنیم به جز سه بار

دفعه اوّل:

که با وجود تو میخواستیم غذای بیرونو بخوریم ایّام  نوروز 93 بود. یعنی تو 15  ماهه بودی.

دایی عبّاس بابت فارغ التحصیلیش و دفاعیه ی خیلی خوبی که برای ارشدش ارائه بود، میخواست همه رو پیتزا مهمون کنه.

من و تو و بابایی به اتّفاق عزیز و باباجون و دایی مهدی و زن دایی و دایی عباس رفتیم به پیتزا کلوا *

تا قبل از اینکه غذا بخوریم فوق العاده بودی و رو میز بازی میکردی، اما به محض اینکه پیتزاهارو آوردن شروع به گریه کردی.

اتفاقا برای تو هم یه ظرف سیب زمینی گرفته بودیم اما افتاده بودی رو لج

من و بابایی به نوبت غذا خوردیم و بردیمت تو زیرزمین تا تو توپها بازی کنی.

زیاد از توپها خوشت نیومده بود ** اما خلاصه سرتو گرم کردیم و البته من غذامو آوردم خونه خوردم. دیگه اونجا وقت غذا خوردن پیدا نکردم. تو هم کمی از سیب زمینی ها خوردی.

دفعه ی دوم:

تقریبا ده روز بعد، موقع برگشت از سفر شمال ، باباجون و دایی و ... از جاده کیاسر برگشتن اما من و تو و بابایی تصمیم گرفتیم از جاده گدوک برگردیم تا زودتر برسیم و تو خسته نشی.

موقع ناهار بین راه به یک رستوران خیلی تمیز و باصفا رفتیم.

ظاهرا تو شارژ بودی. بعد از اینکه دستامونو شستیم و روی میز نشستیم بازی کردی و خوب بودی.

همین که غذارو آوردن شروع به لجبازی و گریه کردی.

من از ترس اینکه برای بقیه مزاحمتی ایجاد بشه بردمت بیرون تا تو فضای بیرون باهات بازی کنم.

بابایی غذاشو خورد و غذای من و تورو آورد تو ماشین خوردیم.

اون موقع تو شیرمو میخوردی و کمتر غذا میخوردی.

دفعه سوم:

دیشب بود.

دیشب من و تو بابایی رفتیم کبابی نزدیک پارک شقایق که خیلی از کبابهاش تعریف میکنن.

خدارو شکر اصلا لج نکردی.

شیطنت داشتی، بازی می کردی . خیلی راه رفتی. قبل از حاضر شدن سفارشمون بابایی جلوی در خیلی باهات بازی کرد... امّا خداروشکر موقع خوردن شام ، پا به پای ما خوردی و خندیدی و دائم می گفتی:

جوشت، جوشت، ....

اصرار زیادی داشتی با سیخ، کبابتو بخوری

اما ما میترسیدیم بره تو چشمت یا خطرناک باشه و نذاشتیم.

گاهی هم کبابتو خوب میجویدی، آبشو میخوردی و تفاله اش رو میدادی به بابایی

پسندها (2)

نظرات (5)

نیلوفر
1 شهریور 93 10:51
فروش عروسک های دستبافت و قابل شستشو گل های کریستالی و ..... با قیمت مناسب به وبلاگم سر بزنید http://honarhayeme.blogfa.com/
مادر محیا
1 شهریور 93 18:48
نوش جان ((قشنگی بیرون رفتن با بچه کوچیک به همین شیطنتوشلوغیشه
مامانش
2 شهریور 93 9:17
نوووووووش جون خانوم گللللللل
مامان سمیرا
9 شهریور 93 1:31
عزییییییییییییییییزم. نفسمی. ایشالله قشمت بشه بیایین خونمون براتون کیک بپزم و خوردنتوت را ببینم و لذت ببرم. نوش جونت
مامان مریم
18 شهریور 93 20:31
manm delam lak zade vase fast food. yani hala hala haaaa nabayad barname biroon az khoone becinim??