جدی جدی شدی جزء کباب خورااااااا
بیست ماه گذشت و امروز که اوّل شهریوره وارد بیست و یکمین ماه از تولدت شدی.
من و بابایی خیلی اهل سفر و بیرون گردی و ... بودیم، مخصوصا غذاخوردن تو رستوران و فست فود و ...
امّا در طول این بیست ماه به خاطر کوچیکی تو نتونستیم مثل سابق اوقاتمونو برای غذاخوردن در بیرون از خونه سپری کنیم به جز سه بار
دفعه اوّل:
که با وجود تو میخواستیم غذای بیرونو بخوریم ایّام نوروز 93 بود. یعنی تو 15 ماهه بودی.
دایی عبّاس بابت فارغ التحصیلیش و دفاعیه ی خیلی خوبی که برای ارشدش ارائه بود، میخواست همه رو پیتزا مهمون کنه.
من و تو و بابایی به اتّفاق عزیز و باباجون و دایی مهدی و زن دایی و دایی عباس رفتیم به پیتزا کلوا *
تا قبل از اینکه غذا بخوریم فوق العاده بودی و رو میز بازی میکردی، اما به محض اینکه پیتزاهارو آوردن شروع به گریه کردی.
اتفاقا برای تو هم یه ظرف سیب زمینی گرفته بودیم اما افتاده بودی رو لج
من و بابایی به نوبت غذا خوردیم و بردیمت تو زیرزمین تا تو توپها بازی کنی.
زیاد از توپها خوشت نیومده بود ** اما خلاصه سرتو گرم کردیم و البته من غذامو آوردم خونه خوردم. دیگه اونجا وقت غذا خوردن پیدا نکردم. تو هم کمی از سیب زمینی ها خوردی.
دفعه ی دوم:
تقریبا ده روز بعد، موقع برگشت از سفر شمال ، باباجون و دایی و ... از جاده کیاسر برگشتن اما من و تو و بابایی تصمیم گرفتیم از جاده گدوک برگردیم تا زودتر برسیم و تو خسته نشی.
موقع ناهار بین راه به یک رستوران خیلی تمیز و باصفا رفتیم.
ظاهرا تو شارژ بودی. بعد از اینکه دستامونو شستیم و روی میز نشستیم بازی کردی و خوب بودی.
همین که غذارو آوردن شروع به لجبازی و گریه کردی.
من از ترس اینکه برای بقیه مزاحمتی ایجاد بشه بردمت بیرون تا تو فضای بیرون باهات بازی کنم.
بابایی غذاشو خورد و غذای من و تورو آورد تو ماشین خوردیم.
اون موقع تو شیرمو میخوردی و کمتر غذا میخوردی.
دفعه سوم:
دیشب بود.
دیشب من و تو بابایی رفتیم کبابی نزدیک پارک شقایق که خیلی از کبابهاش تعریف میکنن.
خدارو شکر اصلا لج نکردی.
شیطنت داشتی، بازی می کردی . خیلی راه رفتی. قبل از حاضر شدن سفارشمون بابایی جلوی در خیلی باهات بازی کرد... امّا خداروشکر موقع خوردن شام ، پا به پای ما خوردی و خندیدی و دائم می گفتی:
جوشت، جوشت، ....
اصرار زیادی داشتی با سیخ، کبابتو بخوری
اما ما میترسیدیم بره تو چشمت یا خطرناک باشه و نذاشتیم.
گاهی هم کبابتو خوب میجویدی، آبشو میخوردی و تفاله اش رو میدادی به بابایی