روزهای سخت
غزل عزیزم، امروز رفتیم درمانگاه اما واکسن شش ماهگیت رو نزدن، چون تب داشتی ، بخاط همین واکسنت رو چند روز دیگه می زنن
امروز برای تو و من و بابایی روز سختی بود، تو تب شدیدی داشتی و ما خیلی نگران بودیم
من از نگرانی تو، خیلی گریه کردم، عصری وقتی رفتیم پیش دکتر نوری پور گفت سرماخورگی ویروسیه
به لطف خدا، بعد از مصرف چندباره ی قطره ی استامینوفن، الان حالت کمی بهتره
بعد از تولدت چند روزی بیمارستان بستری بودی، وقتی اومدیم خونه ، تو این 6 ماه ، من خیلی مواظبت بودم تا مریض نشی، اما این دفعه کمی بی احتیاطی کردم
تو که مریضی خونه روح زندگی نداره، من و بابات از غصه تو شام نخوردیم
الان خیلی معصوم خوابیدی، آخه امروز از فرط تب اصلا خواب راحت نداشتی
امیدوارم حالت همیشه خوب خوب باشه دختر نازم
ما خیلی دوستت داریم
الهی درد بلات بخوره به مامانت
فردا تولد امام زمان(عج) است، ساعت 10 شب ما تورو بردیم بیرون، تا از دیدن چراغونی شهر دلت باز شه و ذوق کنی، تو هم توی ماشین یه کمی خوابیدی و بعدش که بیدار شدی واقعا از دیدن چراغونی خوش حال شدی و ذوق کردی
دست « سید زهره جون» درد نکنه که برای قطع شدن تبت دعای نور را خوند.
خدایا همه ی بیماران، مخصوصا بچه های مریض را شفا بده