مهمونی افطاری عمومحمد
امشب افطاری خونه ی عمو محمد دعوت بودیم.
سعی کردیم موقع اذان برسیم تا تو دیرتر یخت آب بشه و ما بتونیم افطاری بخوریم.
امّا این کلک دیگه قدیمی شده بود، چون به محض رسیدنت، با دیدن چهره های آشنا شیطنت هات آغاز شد.
بازم جای شکرش باقیه که شیطنت هات مثبت بود و در حدّ لجبازی و بهم ریختن نبود.
مثلاً دائم دور سفره رژه میرفتی، تقاضای خوردن گوجه(یا بقول خودت: دوجّه» ، کمک برای جمع کردن وسایل سفره، بازی با گوشی و ساعت عمو علی، بازی با قلب زن عمو حمیده(البته از نوع اسباب بازیش) و ...
وقتی رسیدیم با دیدن عمو علی انگار دنیارو بهت دادن. از همون اوّل رفتی پیش عمو تااااااااااا لحظه ای که می خواستیم سوار ماشین بشیم و برگردیم.
من وجدان درد داشتم و و نگران این بودم که عمورو اذیت و خسته کنی، دائم میگفتم غزل بیا اینجا ...
امّا تو با یه جیغ بنفش، اعتراضت رو نشون میدادی و ما تسلیم.
بابایی هم که انگار نه انگار... از خداش بود که یکی با تو بازی کنه تا خودش استراحت کنه.
عمو محمد و زن عمو حمیده، خیلی تدارک دیده بودند.
از پذیراییشون ممنونیم.
معلوم بود که خوشت اومده، چون امشب اولین باری بود که برنج و مرغ میخوردی.