مهمونی افطاری کوثر کوچولو
امسال دومین ماه مبارک رمضانی هست که با حضور تو تجربه میکنیم.
متفاوت تر از همیشه.
حضور تو رنگ و بوی ماه مبارک رو برای ما تغییر داده.
خوردن سحری های یواشکی من و بابایی هم از خاطرات شیرینمونه.
شبها بخاطر اینکه تو بیدار نشی، گوشیهامونو بیصدا و تلفنو قطع میکنیم تا کسی برای سحر بهمون زنگ نزنه که مبادا تو بیدار شی و بدخواب شی. اکثر اوقات از استرس اینکه سحر خواب بمونم، کلا تا سحر نمیخوابم و بیدارم.
موقع سحر نه تلویزیون و نه رادیو، هیچی روشن نمیکنیم. فقط دوتایی یواشکی با نور هالوژن، سحری میخوریم و دائم به گوشیهامون نیگا میکنیم تا زمان از دستمون نره.
موقع افطار هم اکثراً میریم خونه ی آقاجون و عزیزشون تا هم سر سفره ی افطارشون تنها نباشن و هم تو در فضای آزادتری بازی کنی.
یه شب افطار هم که اراده کردیم و مهمونی ترتیب دادیم کلی از مهمونامون به دلایل خاص نتونستن بیان.
دیشب افطاری من و تو ، خونه ی یکی دوستانم دعوت بودیم.
جمعی شلوغ و شاد (تقریبا سی نفره)
بعضیا با بچّه هاشون اومده بودند و بعضی ها بدون بچّه.
ما مهمون « خاله سمیه و دختر کوچولوش کوثر خانم» بودیم.
در بدو ورودمون کوثر از دیدن یه دخترکوچولو با ذوق و خوشحالی تورو به اتاقش برد:
و بعد تورو تا پای سفره ی افطار راهنمایی کرد و کنارت نشست:
موقع خوردن افطاری، تو با مهدی کوچولو خیلی خوب و باادب کنار هم نشستید و مشغول خوردن افطاری شدید:
بچّه های دیگه ای هم بودند، از جمله: رئیس کوچولوهای جمع « امیرحسین عزیز» که رفتارهاش خیلی جالب و قشنگ بود و کوچولوترین مهمون « مهرسا ی نانازی» که خیلی مظلوم گذاشت مامانش افطار بخوره:
و کوچولوی مهربون دیگه ای هم که اواخر مهمونی به جمع شما اضافه شد « محمد پارسا» ، با اومدنش همه ی شمارو به بازی و بدو بدو تشویق کرد:
این مهمونی قرار بود سه هفته ی پیش پیش برگزار بشه، اما بخاطر بیماری تو به تعویق افتاد. از همه ی دوستان مهربونی که حضور تو براشون اینقدر مهم بود، خیلی خیلی سپاس گزاریم.
قبل از مهمونی خیلی نگران بودم که عکس العملت چی خواهد بود. نگران بیقراری دندونات یا غریبی کردنت یا ناسازگاریت با شلوغی و .....
اما خداروشکر تو خیلی راحت با فضا و آدمها جور شدی. شب خیلی خیلی خوبی بود.