غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

برای همیشه خداحافظ Chickenpox

1393/4/17 3:26
229 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم

بالاخره دوران سخت ابتلا به ویروس آبله مرغان یا ( Chickenpox ) به اتمام رسید و حالا دیگه برای همیشه از این بیماری مصون هستی.

به عبارتی برای همیشه از این بیماری خداحافظی کردی.

دوران سختی رو پشت سر گذاشتی.

اوّل تیر، درست در آستانه ی هیجده ماهگی، روزی که باید واکسن هیجده ماهگی رو میزدی، به این ویروس مبتلا شدی.

درمانگاه واکسن رو نزد و گفتن باید یک ماه به تعویق بیافته تا تو حالت کاملا خوب بشه.

اوایل بیماریت، همه بهم گفتن که بچه ها خیلی راحت و سبک به این ویروس مبتلا میشن و خیلیا هم بهم تبریک میگفتن اما ....

چشمت روز بد نبینه، روز سوم بیماریت یهو دیدم کل بدنت ، سرت(لابلای موهات)،  صورتت و مخصوصاً بین پاهات ، پر از دونه های آبله دار شد.

حس درد و خارش رو میشد از روی بیتابی ها و بیقراریهات متوجه شد.

گرمای 41 درجه هوا  بی تاب ترت کرده بود.

از اونجایی که بابایی ده روز بخاطر مریضی خودش سرکار نرفته بود و دیگه نمی تونست مرخصی بگیره، دایی عبّاس به سمنان اومد و من و تورو برد فیروزکوه تا توی هوای خنک باشی.

اونجاهم دو شب رو نخوابیدی و دائم بیتاب و بیقرار بودی، شبها تا صبح ، توی هوای خنک و کوهستانی فیروزکوه، در و پنجره باز بود تا تو آروم بگیری.

اینقدر حرارت بدنت زیاد بود که، من و دایی عباس سه بامداد میبردیمت توی حیاط، لای پتو تاب تابت می دادیم تا کمی چرت بزنی.

دایی عباس ، تو خانواده ی ما به گرمایی بودن معروفه. کلّ تابستون و زمستون همش رکابی تنشه، اون شب دایی از سرمای هوای فیروزکوه سویشرت پوشیده بود امّا تو با اینکه چیزی تنت نبود ، بیقرار بودی و بدنت حرارت داشت.

روزهای اوج بیماریت شربت خارش رو سه برابر بهت میدادم ، اما اصلا فایده نداشت.

بالاخره با کمک های خیلی زیاد و شب بیداریهای من و دایی عباس، روزهای سختت گذشت.

از این نظر خیلی خوشحالم که دیگه این بیماری رو نخواهی گرفت،

و عکس تو در  ایّام بیماری در فیروزکوه( وقتی عزیز داشت برای بچه ها و نوه هاش آروشه درست میکرد):

وقتی بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم سمنان، تا یک هفته فقط آخر شبها تورو به پارکهای خلوت سمنان میبردیم تا خدایی نکرده بچه ای مریض نشه، تو هم مثل پسربچه های بازیگوش با شکم از سرسره میومدی پایین:

خدارو به خاطر همه ی نعمت هاش شکر

پسندها (3)

نظرات (3)

تبادل لينک
17 تیر 93 6:09
سلام من زياد به وبلاگت سر ميزنم مطالبت جالبه لطفا بيشتر مطلب بزار چون ميبينم براي وبلاگت زحمت ميکشي اينو هم بهت ميگم برو به اين سايتي که ادرسشو رو گزاشتم و ازش لينک بگير رايگان بازديدت زياد ميشه من گرفتم خوب بود --
مامان حدیث
17 تیر 93 10:52
سلام خدارا شکر...........
مامان فاطیما
22 تیر 93 13:01
خدا رو شکر که تموم شد الان یه سوال فلسفی اگه غزل نیمه شب گریان از خواب بیدار شود تو که بهش شیر نمیدی چگونه آرومش میکنی؟ راستی دیشب غیبت داشتی!
مامان غزل و سحر جون
پاسخ
قبلا غزل تقریبا هر یک ساعت بیدار میشد و تقاضای شیر میکرد. الان دیگه اکثرا یه کلّه میخوابه تا چهار یا پنج ساعت، بعدش بیدار میشه میگیرمش رو پام یا یه شیشه آب و نبات میخوره دوباره می خوابه تا ده صبح، کلا در طول ده ساعت خواب، سه بار بیدار میشه. اما قبلا در طول ده ساعت خواب، ده بار بیدار میشد. دیشب با منیژه صحبت میکردم