در نبود بابا
غزلم، از وقتی بابایی مریض شده نه من و نه تو ، هیچ کدوممون دل و دماغی نداریم.
بابایی خونه ی عزیزشون، در بستر بیماری به سر میبره و من و تو خونه ی خودمون.
تورو از بابایی دور کردیم تا تو هم مریض نشی.
دخترم، نبودن بابا رو شب ها بیشتر حس میکنی، چون شب ها از سر کار می اومد و شروع میکرد به بازی کردن با تو و کـــلّ خونه مملو از سر و صدا و جیغ و هیجان بود.
تا حالا این سه روز خیلی بهمون سخت گذشت، خیلی احساس تنهایی کردیم. آخه بابا یعنی همه چیز
فردا صبح من و تو میریم فیروزکوه تا شاید با وجود باباجون و عزیز و فاطمه، تو کمتر بیقراری کنی.
شاید گاهی شده بود که چهار روز من و تو ،بابایی رو نبینیم امّا می دونستیم دلیل خاصی نداشت و بابا هم سلامت بود مثل ماه رمضان سال گذشته، امّـــا وقتی می دونیم بابا مریضه بیشتر بیقرار و نگران میشیم.
یکی از دوستام میگفت(غزل که چیزی از عدم حضور باباش نمی فهمه) نه نه !!!
اون کاملاً اشتباه میکرد، چون تو خیلی خوب متوجه میشی. درست ساعتِ اومدن بابا به خونه بهونه گیریت شروع میشه
بابا خیلی برات کتاب میخوند، دیشب کتاب داستانت « تاتی به من زنگ میزنه» را رو تخت دیدی، یهو کتابو آوردی دادی به من و چندبار گفتی « بابا »
بابا با احتیاط تورو سوار موتور میکرد، امروز عصر تو پارک یه موتور قرمز دیدی، گیر دادی که « بابائه ... بابائه ... بابائه ...»
یکی از عادتهات این بود که وقتی بابایی روزنامه میخوند یا حواسش نبود، میرفتی شست پاشو گاز میگرفتی و دوتایی باهم می خندیدید، امشب جوراب بابارو تو اتاق دیدی، آوردی دادی به من و گفتی « بابا...»
وقتی هم تو ماشین گیر میدادی که بری تو بغلش و رانندگی کنی، با حوصله فرمونو میداد دستت
غزلم، ایشالله دفعه ی بعدی که وبلاگتو به روز میکنم بابایی خوب خوب شده باشه و برگشته باشه خونه.