غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

در نبود بابا

1393/3/20 0:45
441 بازدید
اشتراک گذاری

غزلم، از وقتی بابایی مریض شده نه من و نه تو ، هیچ کدوممون دل و دماغی نداریم.

بابایی خونه ی عزیزشون، در بستر بیماری به سر میبره و من و تو خونه ی خودمون.

تورو از بابایی دور کردیم تا تو هم مریض نشی.

دخترم، نبودن بابا رو  شب ها  بیشتر حس میکنی، چون شب ها از سر کار می اومد و شروع میکرد به بازی کردن با تو  و کـــلّ خونه مملو از سر و صدا و جیغ و هیجان بود.

تا حالا این سه روز خیلی بهمون سخت گذشت، خیلی احساس تنهایی کردیم. آخه بابا یعنی همه چیز

فردا صبح من و تو میریم فیروزکوه تا شاید با وجود باباجون و عزیز و فاطمه، تو کمتر بیقراری کنی.

شاید گاهی شده بود که چهار روز من و تو ،بابایی رو نبینیم امّا می دونستیم دلیل خاصی نداشت و بابا هم سلامت بود مثل ماه رمضان سال گذشته، امّـــا وقتی می دونیم بابا مریضه بیشتر بیقرار و نگران میشیم.

یکی از دوستام میگفت(غزل که چیزی از عدم حضور باباش نمی فهمه) نه نه !!!

اون کاملاً اشتباه میکرد، چون تو خیلی خوب متوجه میشی. درست ساعتِ اومدن بابا به خونه بهونه گیریت شروع میشه

بابا خیلی برات کتاب میخوند، دیشب کتاب داستانت « تاتی به من زنگ میزنه» را  رو تخت دیدی، یهو کتابو آوردی دادی به من و چندبار گفتی « بابا »

بابا با احتیاط تورو سوار موتور میکرد، امروز عصر تو پارک یه موتور قرمز دیدی، گیر دادی که « بابائه ... بابائه ... بابائه ...» 

یکی از عادتهات این بود که وقتی بابایی روزنامه میخوند یا حواسش نبود، میرفتی شست پاشو گاز میگرفتی و دوتایی باهم می خندیدید، امشب جوراب بابارو تو اتاق دیدی، آوردی دادی به من و گفتی « بابا...»

وقتی هم تو ماشین گیر میدادی که بری تو بغلش و رانندگی کنی، با حوصله فرمونو میداد دستت

غزلم، ایشالله دفعه ی بعدی که وبلاگتو به روز میکنم بابایی خوب خوب شده باشه و برگشته باشه خونه.

 

پسندها (4)

نظرات (11)

مامانش
20 خرداد 93 10:06
ای پدر ای با دل من همنشین ای صمیمی ای بر انگشتر نگین ای پدر ای همدم تنهاییم آشنایی با غم تنهاییم ای طنین نام تو بر گوش من ای پناه گریه ی خاموش من همچو باران مهربان بر من ببار ای که هستی مثل ابر نو بهار
مامان حدیث جون
20 خرداد 93 10:07
انشاا... همه پدرا صحیح و سالم باشن و سایشون بالا سر بچه هاشون باشه
مامان فاطیما
20 خرداد 93 17:11
وای خدای من خدا نیاره مریضی رو واسه باباها وقتی باباها نیستن خونه سوت و کوره
مامان فاطیما
20 خرداد 93 17:12
کی گفته نمیفهمن این وروجک هااا!!! ماشاالله به غزل نازنازی انشاالله که بابا مهدی زود زود خوب میشه
مامان فاطیما
20 خرداد 93 17:12
فلش مونده دستم کی بیارم برات؟
مامان فاطیما
20 خرداد 93 17:13
دوچرخه ی غزل خیلی قشنگه
دخترعمو سمیرا
20 خرداد 93 19:06
آخی ایشالا که بابای غزل کوچولو ایشالا زود زود خوب بشه
مامان مریم
20 خرداد 93 23:58
بلا به دور. خیلی ناراحت شدم هم واسه بیماری بابای غزل هم واسه بیقراری خودتو غزل نازم. ایشالا هرچه زودتر عافیت حاصل بشه
خاله ستاره
22 خرداد 93 0:28
باباییش چی شده؟ خدا بد نده! خدا شِفا بده عزیزم
میترا
22 خرداد 93 20:51
عزیزم امیدوارم که زودتر حال همسرتون خوب بشه برای یه لحظه هم که شده غزل جونو ببر پیش باباش گناه داره طفلی
مادر محیا
24 خرداد 93 20:13
سلام خدا بد نده چرا شما اینقدر مریض میشید غزل جون ناراحت نباش عزیزم بابایی حالش خوب میشه هر چه زودتر میاد پیشتون