غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

دوستی سحر و غزل با طبیعت

1396/1/13 22:58
324 بازدید
اشتراک گذاری

دوستــــی با طبیعـــــت

و اما سیزده به در سال 1396 هم خیلی شاد و پرتحرک و عالی گذشت.

صبح از ساعت ده و سی دقیقه با عزیز و باباجی و دایی مهدی و دایی و عباس و خانواده ی صادق دایی عازم شهمیرزاد شدیم.

سبزه رو روی ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم.

البته دایی مهدی و صادق دایی  و پسردایی صبح رفته بودند و جای خوبی رو برامون آماده کردند و آتیش و چایی زغالی رو فراهم کردند تا شما کوچولوها بیدار شید و ماهم به اونا بپیوندیم.

وقتی که رسیدیم، تقریبا یک ساعتی سحر جون و غزل جون مات و مبهوت و هاج و واج بودند.

گاهی گریه میکردید، داد میزدید، لج میکردید اما دیگه آروم آروم تموم شد و شارژ شدید

چون شما دوتا دخمل کوچولوی من هنوز خووووب خووووب بلد نیستید بدون وسایل بازی توی طبیعت بازی کنید.

کمی که گذشت آروم آروم خیلی خیلی خیلی بهتون خوش گذشت.

از هر وسیله ای برای تفریح استفاده میکردید.

چای زغالی نااااب میخوردید با آش رشته و جوجه کباب...

دیگه از نزدیک شدن به آتیش واهمه نداشتید.

حسابی آفتاب سوخته شدید و حسابی زمین خوردید

و من واقعا از دیدن این صحنه ها لذت میبردم... از اینکه دخترام توی طبیعت بتونن بازی کنن، زمین بخورن، بلند شن، خاکی بشن و در هر صورت بخندن و شاد باشن.

دایی صادق خیلی قشنگ و باحوصله برای شما تاب درست کرد.

اوایل کمکتون کرد تا تاب بازی کنید اما کم کم خودتون مستقل شدید و خودتون بازی میکردید.

اینم از سحر جونم که با کمک دایی مهدی تاب بازی میکنه

وقتی سحر جون کباب هارو باد میزنه

 

وقتی سحر جونم با استقلال خودش آش میخوره

و این هم یک نوع بازی و تفریح اختراعی امیرعلی

که بعدا همه شما بچه ها شروع کردید به بازی کردن

البته چون وزنتون سبک بود، مطمئن بودم شاخه نمیشکنه و اتفاقی برای طبیعت نمیافته

بعد از غذا غزل و امیرمهدی و امیرعلی به سرپرستی امیرعلی رفتید و برای خودتون دور میزدید

خیلی دوووور شدید بدون اینکه بترسید

و من از اینکه تو کم کم شجاعت رو یاد میگرفتی لذت میبردم

این هم نماهایی از سحر نازنینم که اکثرا تنهایی یا با بزرگترها بازی میکرد.

ابوالفضل برای سحر جونم چندتا بادکنک خرید و خیلی سحرم شاد شد.

و اینطوری بود که سیزدهم فروردین رو در دلطبیعت گذروندیم.

در انتها، تمام زباله های پلاستیکی رو جمع کردیم و دایی عباس برد داخل سطل های زباله ی شهر بریزه.

همه خسته شدید و حسابی بازی کردید.

از این همه شادی شما بچه ها لذت میبردم.

وقتی برگشتیم خونه بردیمتون حمام .

و در انتهای شب سیزدهم فروردین من و غزل و سحر وسایل سفره ی هفت سین رو باهم جمع کردیم و داخل کارتن گذاشته و ان شالله برای سال آینده گذاشتیمش.

 

سحــــرم، غزلــــــم؛

دوستتون دارم و برای رشد فکری و روحی و جسمی شما تمام تلاشمو میکنم.

و مطمئنم بازی در طبیعت مهم ترین قسمت رشد شما خواهد بود.

از خدای بزرگ توفیق میخوام که بتونم بازهم، زود به زود، چنین برنامه هایی رو براتون تدارک ببینم.

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)