غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

مهمونی های نوروز 1396

1396/1/8 9:42
265 بازدید
اشتراک گذاری

سحر کوچولوی نازم، غزل خانوم گلم

مهمونی هایی که در ایّام عید میرفتیم، معمولاً به شما خوش میگذشت

از بعضی از مهمونی ها عکس هایی براتون دارم و از بعضی از مهمونی ها عکسی ندارم

(یا دوربینمو جا میزاشتم، یا شرایط مهمونی طوری بود که برای عکس گرفتن راحت نبودم )

خلاصه تا امروز چندتا عکس و خاطره ای از مهمونی ها براتون گرفتم

مهمونی خونه ی ایلیا و محمدمهدی(داداشای گل)

جایی که حسابی با اسباب بازیها بازی کردید و کلی بهتون خوش گذشت:

وقتی محمدمهدی وارد اتاق شد، غزل و سحر با ذوق علاقه شروع کردن به بوسیدن و ناز کردنش:

مهمونی خونه ی عمــــــوعلـــــی

شبی که برای عید دینی خونه ی عموعلی رفتیم، شام هم موندیم، و به شما خیلی خوش گذشت

تا میتونستید بازی کردیدو سروصدا و جیغ ...

خیلی سخت تونستم ازتون چندتا عکس بگیرم که خوب به دوربین نگاه کنید:

یه زمانی دیدیم صدایی از سحر و متین نمیاد، وقتی اومدم پیششون دیدم با خوشحالی دارن با این قابلمه و ملاقه ها بازی میکنن

برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود

 

این سحر خانوم گل و راااااحت موقع خوردن شام

مهمونی خونه ی عمه فاطمه

وقتی ما برای عیددیدنی به خونه ی عمه فاطمه رفتیم، شما بچه ها از شادی توی پوست خودتون نمی گنجیدید

خیلی شاد و خوشحال

همه باهم بازی و سروصدا میکردید.

مهمونی خونه ی عمومحمد

شبی که خونه ی جدید عمو محمد رفتیم برای عیددیدنی، شما بچه ها اینقدرررر بازی کردید که وقتی رسیدیدم خونه فقط بهونه ی خوابیدن می گرفتید.

حسابی بهتون خوش گذشت، بازی کردید، خسته شدید و کلی شاد شدید.

شروع بازیهاتون با « تاب » خوردن روی صندلی های مخصوص بود:

متین و سحر روی صندلی نشسته بودند و غزل اونارو تاب میداد

منتها غزل اینقدر باشتاب و سریع تاب میداد و من ترسیده بودم که بالاخره مجبور شدیم صندلی رو ببریم توی اتاق خواب تا شما کارای خطرناک نکنید.

بعدش یه سری به آشپزخونه زدید و صندلی های بلند آشپزخونه هم تست کردید:

بعد شما دوتا وروجکا روی راحتی نشستید و با شعرخوندن بابایی، یه کم دست زدید

 

با اومدن بچه های عمه فاطمه کلی خوشحال شدید و همگی رفتید اتاق متین برای بازی کردن:

متین خیلی مهربون بود و وقتی شما به همه ی اسباب بازیهاش دست میزدید هیچی نمی گفت

وسط بازی هر از گاهی میومدید تو جمع ما و یه دوری میزدید و برمی گشتید

بعد از رفتن عمه فاطمه شون، ماهنوز اونجا بودیم که عمو محمد برای شما مارو نگه داشت

و رفت برای همه پیتزا خرید، غذای مورد علاقه ی شما بچه ها

وقتی سفره پهن شد و شما از اتاق متین بیرون میومدید، با دیدن پیتزا همه تو (مخصوصا سحر) در حال دویدن، دست میزدید و با خوشحالی داد میزدید میگفتید: پیتزا ... پیتزا ... پیتزا ...

بعد از خوردن پیتزا دوغ خوردین و سحر کوچولو و متین جون رفتند سراغ میز هفت سین تا شیطونی کنن اما ما نذاشتیم:

و این هم چندتا عکس با آقاجون

و غزل خانوم هم اصرار به داشتن حجاب

علاقه ی وروجکا به نشستن رو اپن

و این هم آخرین شیطونی روی تخت زن عمو و بپر بپر کردن

 

شب خیلی خوبی بود و خوشحالم که به همه مخصوصاً بچه ها خوش گذشته

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)