غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

تابستان 95 در فیروزکوه (1)

1395/4/30 19:18
411 بازدید
اشتراک گذاری

دخترای خوبم، سحر و غزلم

با اومدن فصل تابستون، ما تقریبا هر هفته سفری به فیروزکوه( زادگاه من ) داریم.

شاید سفرهامون یک روزه، دوروزه، سه روزه و نهایتش یک هفته ای باشه

در سفرهای کوتاه چهار نفری باهم میریم و برمیگردیم و در سفرهای بیشتر از دوروز ، بابایی مارو میرسونه، میاد سرکار و دوباره برمیگرده میاد دنبالمون.

واقعا همین یکی دوروز در هفته توی روحیه ی هممون تاثیر داره.

همیشه یک روز بعد از سفر هم ، من توی خونه کلّی کار دارم، انداختن تمام لباساتون توی ماشین لباسشویی، شسن و حمام کردن شما کوچولوها، غذا پختن، جابجایی تمام وسایل و ....

خاطرات تابستونو سعی میکنم پایان هر ماه براتون بزارم

تیرماه 95 در فیروزکوه:

اینجا خونه ی مادربزرگ مادر منه، معروف به « ننه دایی»

امیرمهدی و امیرعلی هم دو تا داداش مهربون و پسردایی های من، باهم بازی میکردید.

الان همه دور « ننه دایی» نشستین و با علاقه چایی میخورین.

چایی از یه سماور نفتی قدیمی و خیلی هم به همه چسبید.

***       ***         ***          ***         ***          ***          ***              ***

اینجا خونه ویلایی دایی بزرگه منه در روستا. دایی در اصل محل زندگی خودش و خانواده اش تهرانه

و الان یک ساله اینجا خونه ای ساخته تا از آب و هوا استفاده کنن

و این دختر خانم خیلی باحال اسمش « حنانه » است.

ملقّب به :خوشگل اخمــــو

و انصافاً خیلی به دلم می نشست.

سعی میکنیم هر وقت میریم روستا، اگر دایی و نوه ی نازش اومدن، بهشون سر بزنیم.

خونه ی دایی و در کنار بچه های دایی هممون اوقات خوبی داریم.

وقتی رفتیم خونه ی دایی، اینقدر شما دوتا دخملا اخلاقتون خوب بود که واقعا بهم خوش گذشت و چسبید.

ایشالله سال دیگه حنانه جون هیجده ماهه میشه و بیشتر میتونید باهم بازی کنید.

دلم نیومد عکسشو توی خاطراتتون نزارم

این عموی مهربون هم اسمش « عمورضا» ست. بابای حنانه جون و همسر دختردایی نرگس.

عمورضا اینقدررررر ارتباطش با بچّه ها خوبه و اینقدر خوب باشما بازی کرد که  هر دوتاتون به سرعت یختون آب شد.

از بازیهای عمورضا جفتتون از خنده قهقهه میزدین.

غزل سریع خودمونی شد، دوتا بشقاب هندونه ی ناب که خورد و کمی هم عمورضا باهاش بازی کرد، شروع کرد به پشتک زدن.

سحر هم از اوّل یخش باز بود، منتها با بازیهای عمو رضا کاملاً خودمونی شد.

میرفت به سمت آشپزخونه و راه پله ها که دختردایی نسیم مواظبش بود.

و کلّی هم با عمو رضا خندید.

حنانه جون هم با ذوق و اشتیاق نگاهش به بچّه ها بود.

توی عکس زیر سحر جون خودش جورابشو در آورده و داره سعی میکنه بپوشه، منتها از سر:

                      «حنانه جونم دوستت داریم»

***       ***         ***          ***         ***          ***          ***              ***

همیشه وقتی میریم روستا، به خونه ویلایی خاله منیژه هم یه سری میزنیم.

اینبار خاله منیژه شون کلّی مهمون داشتن، فامیلای عموعلی از شمال

اونا با آغوش باز با سحر بازی کردن.

غزل جون با ما نبود و با عزیز رفته بود بیرون.

اینم عکس بچّه ها و سحر جون:

وقتی مبینا، داشت سحـــر جونمو تاب میداد.

وقتی مبینا میخواست به سحر جونم خربزه بده و سحر دوست نداشت.

اسم این بچه ها: ساحل- رومینا- شایان- ساتیار

از راست به چپ: اون بالایی ساغر، شایان، ساتیار، رومینا، سحر، اون پشت ساحل

بچه ها حتّی تورو سوار تراکتور دایی جعفر کردن و باهات عکس گرفتن.

اینم واسه یه روز دیگه، حیاط خونه ی خاله منیژه است.

***       ***         ***          ***         ***          ***          ***        

ما اکثرا توی شهر فیروزکوه خونه ی باباجون ( یا بقول خودتون باباجی)  ساکن هستیم.

اونجا توی حیاط خیلی بهتون خوش میگذره.

یه قسمتی از حیاط خونه ی باباجون شیب داره، سحر تصوّر میکنه میتونه مثل سرسره روی این سطح سر بخوره، میشینه تا سر بخوره.

سحر در حال جارو کردن حیاط

سحر جون دوتا میوه برداشته و از دست ما فرار میکنه

چون من نمیزارم میوه های تابستونی که طبعشون سرده و باعث دل درد میشه بخوره

سحر جون به زور کفش و دمپایی میپوشه و علاقه ای به پوشیدن نداره

اینم ژست غزل جون با دوچرخه اش

اینم سحر کوچولو که سرگرم آهنگای گوشی عموعلی شده.

ایشون هم اسمش محمد حسین، پسر عموصفر ( آقای شکیبا، پسرعموی باباجی)

خیلی خوب تونست با سحر کوچولو دوست بشه و بازی کنه.

 

پسندها (1)

نظرات (0)