دوره ی مهمونی
چندروز پیش دوره مهمونی دعوت بودیم. بابایی سحر نگه داشت، من و غزل به مهمونی رفتیم.
اینبار دوره خونه ی « مهرساکوچولو » بود.
توی جمع ده پونزده نفری بزرگترها، شما سه تا کوچولو « غزل، مهرسا، کوثر» خیلی قشنگ و خوب باهم بازی میکردید.
وقتی می خواستیم بریم مهمونی ، غزل، پیراهن و پالتویی که خاله منیژه براش دوخته بود رو پوشید و از فرط خوشحالی از نیم ساعت قبل حرکت دائم تو خونه بدو بدو میکرد و میگفت: « من دکتر کوبی هستم، با بچّه ها میربونم، بازی میکنم، وسیله هاشونو دست میزنم اژازه میگیرم، و ... »
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی