غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

بیماری سخت غزل

1394/6/19 9:18
413 بازدید
اشتراک گذاری

غــزل عزیزم:

دو هفته است که تو خیلی مریضی و به لطف خدا الان کمی بهتر شدی

این دو هفته به همه ی ما خیلی سخت گذشت

هشت شبانه روز، تب بالایی داشتی، پیش چندین دکتر بردیمت

داروهای مختلف و ... بالاخره کارت به سه تا آمپول آنتی بیوتیک قوی کشید.

سرماخوردگی سختی بود، بدنت نسبت به آنتی بیوتیک مقاومت نشون میداد، شربت رو به سختی و با گریه میخوردی.

کابینت خونه فقط پر از شربت شده بود.

دکتر وقتی دید تو درست حسابی دارو نمیخوری برات آمپول خیلی قوی بنام سفتریاکسون تجویز کرد.

بابایی اصلا دل نداشت نگهت داره تا آمپولت بزنن، عمو محمد توی تمام آمپولها باهات میومد و نگهت میداشت تا آمپولتو بزنن و بعد از آمپول هم با حوصله اینقدر بغلت میکرد و راه میبرد تا آروم شی.

ازت آزمایشهای کاملی گرفتیم تا مطمئن شیم که عفونت ادرار و ... نباشه که خداروشکر نبود.

صبحی که رفتیم آزمایشگاه، هیچکی حرفت نمیشد نگهت داره تا ازت آزمایش خون بگیرن.

من و دایی عباس و دوتا پرستار نگهت داشتیم تا ازت نمونه خون بگیرن.

دایی عباس بغلت کرده بود تا آرومت کنه و تو اینقدر گریه کردی بودی که صدات گرفته بود.

سخت ترین قسمت بیماریهای تو ، تب کردنته

فقط یه مادر میتونه حسمو درک کنه

بیماری بچه واقعا سخته

پابه پات گریه میکردم

و امّا سحـــر عزیزم:

تو برای بهبودی آبجی غزل خیلی صبوری کردی. فقط به شیر خوردن و تعویض پوشاکت قانع بودی تا  حال غزل خوب بشه.

حالا که غزل بهتر شده، تو وروجک شدی

انگار حس ششمت بو برده که آبجی خوب شده و مامان و بابا سرشون خلوت شده

داری جلب توجه میکنه، از من و بابایی میخوای بالا سرت بشینیم و باهات حرف بزنیم.

جیغای کوچولوت اینقدر بامزه است که دلمون برات قنج میره

تا وقتی بغلی یا باهات حرف میزنیم آرومی، همینکه میزاریمت زمین جیغ بنفش خوشگلی میکشی

خیلی وقتا برای شنیدن جیغای باحالت میزاریمت زمین

مادر به فدای هردوتون، شاد باشید و بخندید که ما، با شادی شما شادیم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

دايي محمود
22 شهریور 94 7:27
اخي بميرم اين چند روزه خيلي نظلوم شده بودي....دلم واس سحرم ميسوخت بنده خدا فقط شير ميخورد و حرفي نميزد....اما خدا رو شكر كه تموم شد
دايي عباس
10 مهر 94 16:34
دايي جون واقعا از ته دل منو زن دايي بدجوري دوستت داريم