عیــــد قــــربان
شب قبل از عید قربان، سه تایی رفتیم فیروزکوه، خونه باباجون و عزیز
البته تو به صورت خلاصه به باباجون میگی (باباجی)
از اونجایی که باباجون و عزیز چند ساله که قربونی دارن، ماهم رفتیم پیششون تا تنها نباشن.
باباجون و عزیز و فاطمه جون + ما سه تا
خیلی خیلی خوش گذشت
صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم که باباجون و عزیز و بابایی گوسفندرو کشتن و همه کارارو انجام دادن و آماده خوردن صبحانه هستند.
تو و فاصطمه رفتید سراغ درست کردن کباب و جیگر
اوّلش از حرارت ترسیدید و عقب نشستید، اما کم کم جلو رفتید و شروع به چرخوندن سیخ ها کردید.
امّا چشمت روز بد نبینه
خاطره ی جیگر خوردن اون روزت، با دل دردها شدید شبت توی سمنان به پایان رسید.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی