غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

پایان دوره ای شیرین و خاص

1393/3/27 0:29
324 بازدید
اشتراک گذاری

غزل عزیزم

هیچ وقت یادم نمیره روز تولّدت رو، تو بیمارستان

وقتی آوردنت پیشم و شروع به خوردن شیر کردی همه ­ی مادرها ی قدیمی و جدید بهم تبریک می گفتند

چون همشون می دونستند که پس از نه ماه، اوّلین مکیدن نوزاد ، چه حس شیرین و مقدّسیه

از بدو تولّدت، هر بار با وضو و نام خدا، عصاره وجودمو با عشق و احساس بهت دادم تا شاهد رشد و قوّتت باشم.

و پس از 17 ماه و 22 روز، در آستانه ی نیمه­ ی شعبان شیر رو از تو گرفتم.

خیلی سخت بود، خیلی ...

من گریه، تو گریه ...

تو بیقرار، من گریه ...

تو به دنبال سینه، من گریه ...

تو بی تاب و گمشده، من گریه ...

هنوزم که هنوزه، پس از گذشت 5 روز، الان که دارم می نویسم، اشکم در میاد

دلم برات می سوزه، حس می کنم ازم دور شدی، آخه خیلی خیلی وابسته بودی

چاره ای نداشتم، اینقدر وابسته بودی که اوّل خودت بعدش خودم ( هردومون) اذیّت می شدیم

تو : غذا نمی خوردی، شب تا صبح نمی خوابیدی، وزنت مدّتها بود که زیاد نمیشد و ...

من: ضعف می کردم، بیخوابی باعث سردردم شده بود و ...

و بالاخره وقتی رفته بودیم فیروزکوه، با کمک عزیزمامانی و باباجون و فاطمه، از شیر گرفتمت

عزیز یه داروی گیاهی به نام « صبرزرد» به همین منظورخرید، بعد از اینکه دارو رو استفاده کردم، طعم شیر بد شد، خودم نمی دونم امّا به گفته ی فروشنده تلخ و کز شد.

دفعه اوّل پس از استفاده ی دارو بدت اومد و تا 6 ساعت سراغی از من نگرفتی، امّاااااااااااااااااا

ساعت 6 تا 8 عصر به شدت بیقرار شدی که با کمک عزیز آرومت کردیم.

برای اینکه حواستو پرت کنیم تورو به پارک و مسجد بردیم، شب عید بود و مسجد مملو از بچّه و نشاط بود، به خوبی سرگرم شدی و بازی کردی

موقع برگشت از مسجد، مدّت زیادی رو من و تو و فاطمه تو پارک سپری کردیم، به این امید که تو بهونه ی شیر نگیری.

تقریبا ساعت 11 شب به خونه برگشتیم. یک ساعتی رو بازی کردی و بعد موقع خواب به شدت بهونه گرفتی و گریه و لج و ...

من و عزیز پس از ساعتی تاب دادنت داخل پتو، خوابوندیمت

وقتی بعد از بیتابی زیاد خوابیدی، چهره ات اینقدر معصوم بود که تا 4 صبح بالای سرت نشستم و اشک ریختم.

بعد از نماز صبح بیدار شدی و دوباره شروع به غصه خوردن و گریه کردی امّا اینبار خیلی خیلی شدیدتر از هر بار

عزیز منو به بیرون از اتاق فرستاد تا تو کمتر داغ دلت تازه بشه

من بیرون اتاق به تمام ائمه مخصوصا حضرت علی اصغر(ع) و رباب متوسّل شدم. خدارو شکر کم کم آروم گرفتی و تا 9 صبح نصفه و نیمه چرت میزدی

موقع گریه هات عزیز و باباجون آرومت می کردند.

ساعت 12 ظهر شد و و به این ترتیب 24 ساعت گذشت.

در 24 ساعت دوم اوضاع روحیت بهتر بود، کمتر از گذشته بهونه میگرفتی و شب دوم رو بهتر خوابیدی

در 24 ساعت سوم هم خیلی خیلی بهتر بودی

حالا دیگه روی پاهام می خوابی، بیقراریهات بهتر شده، به لطف خداوند بزرگ بهتر از قبل غذا می خوری، بهتر از قبل می خوابی و سیستمت بهتر عمل میکنه

و این هم تصاویر لذّت تو از خوردن غذا پس از شیـــــــر و تصاویری از این سفر 5 روزه ی من و تو به فیروزکوه

           و سفری دو ساعته به روستا و آبیاری باغچه ی ویلای خاله منیژه

و به این ترتیب دوره ی شیرخوردنت به اتمام رسید، یادت بمونه دختــــرم در تمام این روزهای سخت باباجون، عزیز و فاطمه ، نفس به نفس کمکمون بودند.

پسندها (2)

نظرات (9)

مامان حدیث جون
27 خرداد 93 8:45
سلام مامان غزل جون . 1- چه متنی نوشتی دختر من همچنان دارم گریه میکنم 2- چقدر سخته........ 3-انشاا... غزل جون همه ی زندگیش شیرین و خاص باشه
مادر محیا
27 خرداد 93 20:30
سلام مامان غزل خسته نباشی من پیشنهادمیکنم بری تو خط نویسندگی ای ول دختر چه متن زیبایی نوشتی
مادر محیا
27 خرداد 93 20:34
مامان غزل کی غزل واز جیش میگیری
مامان غزل و سحر جون
پاسخ
بعد از دو سالگی تولّدت مبارک عزیزم
دخترعمو سمیرا
27 خرداد 93 23:58
آخی چقدر سخت بود انشاا... همیشه سختیها را به آسانی پشت سر بگذارین
خاله فریده ی غزل جون
28 خرداد 93 11:35
مبارکه عشقم دیگه بزرگ شدی و شیر مامان نمیخوری مامان غزل لطفا برای دخترم تو ظرف های قشنگ و خوشگل غذا بریزید تا بچه ام اشتها به غذا پیدا کنه این ماهیتابه ای که تو گذاشتی والا اشتهای منه م کور کرد چه برسه بچه ای که تازه از شیر گرفتن.
مامان غزل و سحر جون
پاسخ
حق داری بخدا، اینجا فیروزکوهه و ظرفهای قشنگه غزل همش سمنانن، حتما چندتایی رو میبرم اونجا
فاطیما(مامان ایلیا)
31 خرداد 93 12:28
اولین بار که این متن رو خوندم هنگ کردم اخه به نظرم خیلی زود بود هرچند به قول سمیرا تشخیص این موضوع با مادره میفهمم سخت بودنش رو واسم سخته تحملش!! میدونم واسه تو هم خیلی سخت بوده...
فاطیما(مامان ایلیا)
31 خرداد 93 12:29
انشاالله که از این به بعد وزن گیریش بهتر باشه اما حکیمه جان دکتر ایلیا به من گفت بعد از سال اول تولد در سال بیشتر از یک کیلو نباید انتظار افزایش وزن داشت
فاطیما(مامان ایلیا)
31 خرداد 93 12:30
خوشبحال بابای غزل که تو این روزای سخت نبوده دست مامانی درد نکنه که پا بپای تو بیدار بوده خدا بهش سلامتی بده
مامان مریم
31 خرداد 93 22:33
الهی چه دوره سختی رو پشت سر گذاشتین. محمدمعین منم وقتی از شیر افتاد کار من فقط گریه و بیتابی بود.