عزیز مامان
غزل عزیزم سلام
تقریبا یک سال از حضور قشنگت، تو زندگیممی گذره. وقتی اومدی تو وجودم انگار همه دنیا رو بهم داده بودن. بعدش من و تو بابایی 22 اردیبهشت سال 91 رفتیم مکه. آره دخترم، یعنی تو الان حاج خانومی
6 ماه اول بارداریم خیلی شارژ و اکتیو و سرحال بودم و مدام تو سفر، مثل مکه، مشهد، شمال، فیروزکوه و ...
اما از ماه هفتم به بعد، تقریبا از اوایل محرم عصب سیاتیکم درگیر شد و به سختی می تونستم حرکت کنم.
مدیر مهربون و خوب مدرسمون «آقای عندلیب خواه» سه ماه آخر بارداری رو بهم استراحت داد و من این لطف بزرگشو هیچ وقت فراموش نمی کنم. ایشاالله دخترهای گلش غزل و نغمه و رومینا خوش بخت بشن.
بالاخره روز اول دی سال 91 بعد از شب یلدا تو به دنیا اومدی و دنیای من و باباتو قشنگ کردی.
وقتی خانم دکتر «آقاعمو» با « بسم الله» تورو بیرون آورد من فقط گریه می کردم. گریه شوق...
عزیزم تو، روز تولد امام موسی کاظم (ع) به دنیا اومدی.
خوش حالم و دوستت دارم.
بعد از تولدت 18 روز بستری بودی عزیزم. به خاطر عفونت ریه یعنی sepsis
ایشالله همیشه سالم باشی خوشگل مامان
الان دیگه واسه خودت خانومی شدی ناناز من
می خندی، با کمک رو پاهات چند ثانیه می ایستی، و با کمک تو بغلمون می شینی، تو روروئک میشینی اما توان حرکت کردن نداری
این هم یه عکس از تو و دخترو پسرهای عمه در نوروز 92
اولین سفر زندگیت با هم سه تایی رفتیم شمال پیش خاله منیژه
یک هفته بعد هم رفتیم مشهد، حرم امام رضا(ع). بابایی تورو برد جلوی ضریح آقا و صورت و دست های کوچیکت رو به ضریح زد. دخترم اولین زیارت عمرت قبول باشه.
یکشنبه اول اردیبهشت واکسن چهارماهگیت رو زدیم، الهی بمیریم جیغ زدی و گریه کردی و روز اول خیلی بیقرار بودی. الان وزنت 6900kg هست. شکر خدا عوارض واکسن هم تموم شود و بهتری.
تو مهمونی هفته پیش دوتا دوست خوب پیدا کردی سایدا و ایلیا
و امشب هم یه دوست جدید به نام باران(دختر همسایمون) اومد تا تورو ببینه، خیلی ناز و مهربونه