غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

خداحافظــــی با شیشه شیر

سحر نازنینم، دختر کوچولوی مامانی نزدیک تولدحضرت فاطمه(س) با نذر حضرت فاطمه بعد نه ماه شیرمادر و یک سال شیر خشک در 28 اسفند 95 (تقریبا 21 ماهگیت) خوردن شییشه شیر را تموم کردی و برای همیشه شیشه شیر رو بوسیدی و کنار گذاشتی. البته به لطفا خدا، و کمک های زیاد بابایی، خوابیدن بابایی پیش تو و ... پر کردن یخچال و کابینت از تنقّلات های رنگارنگ بردنت به تفریح و دیدو بازدید متنوع عید و ... خیلی راحت تونستی با این موضوع کنار بیایی. در طول مدتی که شیرخشک میخوردی تقریبا 10 الی 15 تا شیشه های رنگارنگ برات تهیه کرده بودیم که بعضیا خونه ی عزیز و باباجی، خونه ی آقاجون و بیشترش هم خونه ی خودمون بود. بعد از شیشه و شیرخشک، تمام شیشه ها...
6 فروردين 1396

مروری بر خاطرات گذشته2

حضور غزل در جشن انقلاب مدرسه مادر بین شاگردام حضور غزل و و سحر در راهپیمایی زمستان های سرد و ماشین بازی شما کوچولوها در مراکز خرید نماز خوندن سحر کوچولو غزل جون بعد از حمام سحر جون بعد از حمام   خرگوش های نازنین من   ...
6 فروردين 1396

عقد دخترعموسارا

غزل و سحر نازنینم ماه بهمن جشن عقد دخترعمو سارا بود و با وجود سرمای شدید هوا، برای شما، مخصوصاً سحر کوچولو این جشن خیلی جذّاب و هیجان انگیز بود. شاید بخاطر اینکه بعد از تولد سحر کوچولو در جشن های کمی شرکت کرده بود. خیلی خوشحال بودی دخترم کیک خوردنت غذا خوردنت دست زدنت شادی کردنت بدوبدو کردنت و .... همه نشان از شادی و خوشحالیت داشت   و این هم سحر و غزل در جمع بچه های حاضر در مجلس   « دخترعموسارا، الهی خوش بخت بشی» ...
6 فروردين 1396

مروری بر خاطرات

غزل و سحر عزیزم گاهی پیش میاد که اینقدر دغدغه هام زیاد میشه که وقت نمیکنم براتون بنویسم، امّا عکساتونو براتون نگه میدارم. تقریبا دوماهی میشه که به وبلاگتون سر نزدم. شادم بعضی خاطراتو با تاخیر به مرور که یادم بیاد بنویسم. عکس های زیر خاطراتی هست که براتون ثبت کردم: * زمستون وقتی فاطمه دو سه روز مهمون ما بود، باهم خیلی به گردش رفتیم و بهتون خوش گذشت: * تصویر زیر برای شبی از پاییزه که تولد زن عمو حمیده بود: * تصویر زیر برای زمانهایی هست که شما با بچه های عمه فاطمه یا متین حسابی بهتون خوش میگذشت: الان توی این تصویر سحر و متین کلاه های همدیگه رو جا به جا گذاشتن * و ...
5 فروردين 1396

اوج فداکاری

همیشه یادمه بابابزرگ خدابیامرزم میگفت: بچّه بادومه، نوه مغز بادومه. و خودش برامون توضیح میداد که نوه، از بچّه هم شیرین تر و دوست داشتنی تره. و این موضوع برای شما دوتا دختر گلم  و پدربزرگ ها و مادربزرگهاتون هم صدق میکنه. عزیز و باباجی با تمام وجود، برای شما دوتا وقت می زارن، برای نگهداریتون، برای شادکردنتون، برای محافظت از جسم و روان شما و ... باباجی غیرممکنه که وقتی از نماز برمیگره خونه، چیزی دستش نباشه. و اون چیز قطعاً یه نوع خوراکی هست برای شما دوتا وروجکا از جمله: دنت، بستنی، ژله، شیرکاکائو و و و ... هر بار یه چیزی اینقدر باهاش حرف زدیم، تازه راضی شده، خوراکیهاتونو انباری توی حیاط قایم میکنه، تا شما ناهارتونو ...
2 بهمن 1395

غزل و سحر ( خواهر و دوست)

تیپ اسلامی با کمک مامانی با لباسهای خیلی قشنگ که زن عمو سیمرا براتون گرفته گاهی موقع غذا خوردن، سحر میشینه بغل آبجی غزل مهربون و وقتی غزل سرشو میزاره رو پای  آبجی سحر و دوتایی از کار خودشون خنده شون میگیره ...
2 بهمن 1395

واکسن هیجده ماهگی سحرم= تولّد غزلم

سحر نازنینم، زمان واکسن هیجده ماهگیت فرا رسیده بود، 29 دی ماه ، و مرکز بهداشت برای تاریخ 30 دی به ما نوبت داد. یعنی شب یلدا صبح روز سی ام دی ماه، دایی عباس و عزیز باهم تورو به درمانگاه شهید مطلبی بردندو واکسن هیجده ماهگیتو زدی. بسیار بی تاب و بی قرار بودی. و همون شب ، شب یلدا بود. ما برای شادی دل شما دوتا خواهرای دوست داشتنی، یه تولّد خیلی کوچولوی شش نفره با حضور « خانواده ی چهار نفری خودمون و عزیز و باباجی« خونه ی باباجی گرفتیم. قبل از تولّد دایی عبّاس هم بود و چندتا عکس با شما گرفت و رفت مهمونی . بابایی و باباجی به شیرینی سرا رفتند و تمام وسایلی که به ذهنشون میرسید گرفتن. ( شمع، بادکنک، ریسه، بخاطر شب یلدا ...
2 بهمن 1395