غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

اوج فداکاری

1395/11/2 16:30
195 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه یادمه بابابزرگ خدابیامرزم میگفت: بچّه بادومه، نوه مغز بادومه.

و خودش برامون توضیح میداد که نوه، از بچّه هم شیرین تر و دوست داشتنی تره.

و این موضوع برای شما دوتا دختر گلم  و پدربزرگ ها و مادربزرگهاتون هم صدق میکنه.

عزیز و باباجی

با تمام وجود، برای شما دوتا وقت می زارن، برای نگهداریتون، برای شادکردنتون، برای محافظت از جسم و روان شما و ...

باباجی غیرممکنه که وقتی از نماز برمیگره خونه، چیزی دستش نباشه.

و اون چیز قطعاً یه نوع خوراکی هست برای شما دوتا وروجکا از جمله: دنت، بستنی، ژله، شیرکاکائو و و و ...

هر بار یه چیزی

اینقدر باهاش حرف زدیم، تازه راضی شده، خوراکیهاتونو انباری توی حیاط قایم میکنه، تا شما ناهارتونو بخورید، بعدش به شما میده.

با ذوق میشنه تا به نوه هاش خوراکی بده.

و وقتی قاشق قاشق دنت( یه نوع دسر)  میزاره توی دهنتون، براتون شعر میخونه:

« یکی سحر ... دوتا غزل/     یکی سحر... دوتاغزل و ...»

یا یکی از تفریحات بزرگش اینه که به غزل غذا بده و موقع غذا دادن براش داستانِ لقمه رو تعریف کنه. داستان لقمه رو براتون مینویسم، شاید روزی که بزرگ شدید و خوندید و اشکتون جاری بشه که باباجی بخاطر لقمه به لقمه شما چقد صبر و حوصله به خرج میداد:

« یک روزی این قاشق برنج( یا ممکنه لقمه ی صبحانه یا شام باشه) ، از عسلویه از طرف دایی مهدی حرکت میکنه، قاشق غذا سوار هواپیما میشه و میاد به سمت تهران پیش دایی عبّاس، بعدش قاشقه سوار ماشین میشه میره به سمت شما محمودآباد پیش خاله منیژه، از اونجا گاز میده میاد فیروزکوه پیش خاله زهـــرا و فاطــمه جون، از اونجا میااااد میدون مشاهیر بانک ( اینجا غزل بلند میگه بانک آقا مهدی)، بعدش میاددد سه راه ابوذر خونه ی باباجی، بعدش میااااد میره تو دهن غزل جون  »

شاید باورت نشه، باباجی بخاطر هر قاشق و لقمه اینو تعریف میکنه.

گاهی عزیز میگه : « بسه دیگه حوصله مون سر رفت، خودش بخوره دیگه » و همگی از دست عزیز میخندیم.

و از عزیز بگم براتون

از کجا بگم... هر چی بگم وصف فداکاریش سخته...

اینکه گاهی صبح ها توی سرما یا گرما، با سرویس واحد، میاد خونمون تا شما نوه های گلش از خواب بیدار نشد و زابراه نشید...

اینکه ذائقه شمارو میدونه و براتون تازه به تازه غذای مخصوص بار میزاره...

اینکه گاهی سحرو پشتش مینده تا سحر بیقراری نکنه...

اینکه با وجود پادردش پابه پای شما دنبال بازی میکنه...

اینکه موقعی که از خستگی فشارش بالا میزنه شماها میشینید پیشش و براش فشار میگیرید...

اینکه شما رو با روغن کرچک و ویکس ماساژ میده و شمارو عاشق این دوتاماده ی بودار کرده...

اینکه ...

 

چقد سخته وصف فداکاری و مهربونیشون

خدایا حفظشون کن

وقتی عزیز میخواد فشارشو بگیره و شما کمکش میکنید

وقتی عزیز پشت سحر و با روغن کرچک ماساژ میده

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

اویس
3 بهمن 95 13:06
نینی بلاگها و سایت های دیگر میتوانند عکس کودک یا عکس سایت خود را در این سایت قرار دهند فقط در قسمت نظرات نام وبلاگتان را ذکر کنید تا ما عکس کودکتان یا عکس سایتتان را در سایت قرار دهیم در ضمن ما را هم لینک بفرمایید دوستانتان را هم میتوانید معرفی کنید با این کار بازدید سایتتان هم بالا میرود با تشکر
elahe
2 اسفند 95 17:06
ای جااااانم چقدر قشنگ بود..الهی فدای دایی مهربونم بشششم..و چقدررر دلم برای بودن کنار حاجی ننه و حاجی بابا تنگ شده