غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

واکسن هیجده ماهگی سحرم= تولّد غزلم

1395/11/2 16:07
201 بازدید
اشتراک گذاری

سحر نازنینم، زمان واکسن هیجده ماهگیت فرا رسیده بود، 29 دی ماه ، و مرکز بهداشت برای تاریخ 30 دی به ما نوبت داد. یعنی شب یلدا

صبح روز سی ام دی ماه، دایی عباس و عزیز باهم تورو به درمانگاه شهید مطلبی بردندو واکسن هیجده ماهگیتو زدی.

بسیار بی تاب و بی قرار بودی.

و همون شب ، شب یلدا بود.

ما برای شادی دل شما دوتا خواهرای دوست داشتنی، یه تولّد خیلی کوچولوی شش نفره با حضور « خانواده ی چهار نفری خودمون و عزیز و باباجی« خونه ی باباجی گرفتیم.

قبل از تولّد دایی عبّاس هم بود و چندتا عکس با شما گرفت و رفت مهمونی .

بابایی و باباجی به شیرینی سرا رفتند و تمام وسایلی که به ذهنشون میرسید گرفتن.

( شمع، بادکنک، ریسه، بخاطر شب یلدا کیک پیدا نمیشد و رولت گرفتن، فشفشه، آتیش بازی )

بعدش دوتایی به اسباب بازی فروشی رفته بودن و یه عالمه کادو گرفتن تا دوروبر غزل پر از کادو بشه

( اسکوتر- ارگ و میکروفن- لوازم برقی خانگی مثل آب میوه گیری و همزن و ... - پازل- عروسک  و ...)

اون شب بابایی خودش شعر تولد میخوند و براتون دست میزدیم.

سحر خیلی خوشحال بود و کلاه تولد گذاشته بود و دائم بدو بدو میکرد. انگار نه انگار که واکسن زده.

غزل هم از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید.

جالبه که غزل جونم مقنعه پوشیده بود و میگفت میخوام حجاب کنم.

خلاصه اینکه

جشنی برای دلخوشیتون گرفتیم و خوشی شما ، دل همه مون خوش بود.

در آخر، بابایی شمارو با شال و کلاه به حیاط ببرد و براتون آتیش بازی روشن کرد و شماها خیلی خوشحال شدید.

دایی عباس و غزل سحر( همگی با لباس راه راه)

غزل و سحر با تل و گیره ی یلدایی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)