غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

من و سحرم

1395/5/29 2:10
225 بازدید
اشتراک گذاری

سحـــر نازنینم

امشب، آخرین پنجشنبه ی مرداد ماه، من و تو باهم تنهاییم.

امشب چهلم درگذشت پدربزگ فاطمه جون بود و بابایی و غزل برای مراسم به طرود رفتن.

از اونجایی که من کمی کسالت داشتم ، من و تو باهم سمنان موندیم .

بعد از رفتن بابایی و غزل ، یه سوپ خوشمزه بار گذاشتم و دوتایی عازم مسجد شدیم.

من بخاطر غیرقابل پیش بینی بودن رفتارای تو مراقبت از تو، نمازمو فرادا خوندم، امّا همینکه توی محیط ایمن و سالم مسجد بودیم، به هردومون چسبید.

طبق معمول تو پشتی هارو می انداختی و میرفتی روشون بازی میکردی.

بعد از مسجد، بردمت پارک و توی پارک حسابی بازی کردی.

تاب بازی

سرسره بازی

بدوبدو با خودت

و اینقدر خسته شده بودی که همینطوری که برمی گشتیم توی کالسکه یه لیوان آب رو خوردی.

وقتی رسیدیم خونه سعی داشتی بری روی میزناهارخوری بازی کنی که به سختی از سرت انداختم.

من و تو و پت و مت خیلی بازی کردیم.

تو هم به پت و مت علاقه نشون میدی.

شاید بخاطر اینکه نمونه ی بزرگشو جلوی بستنی نعمت میبینی.

برای شامت بهت سوپ دادم که خداروشکر خیلی باعلاقه سوپتو خوردی.

بعد از شام نزدیکه نیم ساعت سی دی برنامه کودک دیدی و من توی این فرصت تندتند کارهای آشپزخونه رو انجام دادم.

بعدش من و تو دوتای خیلی خیلی بازی کردیم.

* دنبال کردن رو خیلی دوست داری: مثلاً میدوی و اینطوری به ما می فهمونی که بیایید منو بگیرید.

و به این ترتیب من و تو دور خونه و دور میزناهارخوری دنبال بازی کردیم.

* عاشق آب بازی با لیوان مخصوص خودت هستی: از سوراخ لیوان ابو تو دهنت جمع میکنی و میریزی روی یقه و لباست تا خیس و خنک بشی. البته بعد بازی من سریع لباستو عوض میکنم تا مریض نشی.

این هم عکسی از سحر جونم موقع اب بازی

و بالاخره بعد از هفت ساعت بیداری و بازی ، ساعت یک بامداد، خیلی قشنگ و اروم و راحت خوابیدی.

سحر نازنینم

امشب من و تو تنهاییم تا فردا ظهر که بابایی و غزل هم بیان پیش ما.

سحـــــــــر نازم، وقتی تو خوابیدی، چهل دقیقه بالای سرت نشسته بودم و نگاهت میکردم.

نگاهی سرشار از عشق و علاقه و محبّت

نازنین دخترم، آسوده بخواب که مادر مواظبته.

پسندها (3)

نظرات (0)