غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

بیماری سخت سحـــــر جان

1395/3/20 0:31
223 بازدید
اشتراک گذاری

سحر نازنینم، ایام چهاردهم و پانزدهم خرداد ایّام تعطیلات بود.

تعطیلات به مناسبت رحلت امام و قیام پانزده خرداد؛ نمیدونم 20 سال دیگه که تو بزرگ شدی، هنوز این ایّام تعطیل هست یا نه !!!

بامداد چهاردهم خرداد، تو تب شدیدی کردی. بابایی بهت داروی تب بر داد.

موقع ظهـــر،  به امید اینکه تبت ناشی از دندون باشه و کوتاه، عازم فیروزکوه شدیم، چند ساعتی فیروزکوه بودیم که متوجّه شدیم دوباره تب کردی و خیلی بیحالی.

هوا تاریک بود امّا من اصرار کردم که برگردیم سمنان تا تورو ببریم دکتر.

چون شب بود و سمنان کسی نبود که غزلو نگه داره، غزلو پیش باباجی و عزیز گذاشتیم.

من و تو و بابایی به سمت سمنان حرکت کردیم، دلهره و اضطراب داشتم و با نوای زیارت عاشورایی که بابایی توی ماشین گذاشته بود تا سمنان گریه می کردم.

به محض رسیدنمون، بلافاصله مستقیم به اورژانس بیمارستان امیرالمومنین رفتیم.

این بیمارستان مخصوص زنان و اطفاله.

پزشک اورژانس تورودقیق معاینه کرد و همه جور آزمایشی برات نوشت.

برای گرفتن نمونه ی ادرار و خون از تو و تحویلش به آزمایشگاه تا نصفه های شب بیمارستان بودیم.

بابایی از شدّت ناراحتی و غصّه ای برای سلامتی تو داشت، اصلاً نخوابید و موقع اذان صبح به مسجدالمهدی رفت و بعد رفت بیمارستان پاسخ آزمایشاتتو گرفت.

جواب همه آزمایشاتت خوب بود و نشانه ای از عفونت نداشتی.

پس متوجّه شدیم یه تب ویروسیه.

با تب بر کنترلت کردیم. نزدیکای ظهر دیدم که خیلی توی خواب میپری، دوباره رفتیم بیمارستان امیر.

با تشخیص دکتری به نام « دکتر دانایی فوق تخصص اطفال» بستری شدی تا تحت نظر باشی.

و این اوّلین باری بود که بعد از تولّدت بستری میشدی.

سعی میکردم ظاهرمو حفظ کنم و خودمو کنترل کنم امّـــا هر بار که تو  توی خواب، می پریدی، تمام وجودم میلرزید . بغض خفه ام میکرد.

دکتر گفته بود این پرش ها پیش درآمدی بر تشنّجه

اون شب توی بیمارستان  چهار چشمی حواسم به تو بود.

اصلا چشمامو برای خواب، نبستم، سعی میکردم سرمو با کتاب و گوشی و تسبیح و ... گرم کنم تا خوابم نبره و هر ده دقیقه برات تب سنج میزاشتم و کنترلت میکردم که مبادا تب کنی.

فرداش حس کردم « پرشهات » بهتر شده و وقتی دقیق زمان گرفتم دیدم که خیلی تعداد دفعاتش کم شده و تا غروب کاملاً برطرف شد.

با صلاحدید دکتر آخر شب مرخص شدیم امّا تو هنوز باید تحت مراقبت ما بودی.

و نتیجه ی دکتر این بود که اینقدر شدّت این تب ویروسی زیاد بود که تو دچار این پرش های گاه و بیگاه شده بودی و الحمدلله به خیر گذشت.

 

فدای دستای کوچیکت بشم که اینطوری بهش سرم وصل کردن.

وقتی عموعلی و سمیرا و عزیز میومدن بیمارستان یه کوچولو فرصت میکردم استراحت کنم.

اونوقت دیگه با خیال راحت میرفتم نمازخونه ی بیمارستان و کمی میخوابیدم.

این هم دستبند بیمارستان

وقتی اومدیم خونه لباساتو عوض کردیم و دستاتو شستیم و خوابیدی و من اون شب هم سعی کردم کمتر بخوابم تا حواسم به تو باشه.

بابایی موقع عصر غزلو از فیروزکوه آورده بود خونه ی آقاجون و فرداش غزل هم به جمع ما پیوست و دوباره جمع قشنگ چهارنفره ی ما دور هم جمع شدیم.

***          ***           ***           ***            ***             ***             ***

و امّا در دو روزی که ما بیمارستان بودیم، غزل هم فیروزکوه و طرود بود.

عزیز و باباجی و خاله منیژه و از همه بیشتر « فاطمه جون» مواظب غزل بودند تا بهش سخت نگذره و غصه ی دوری مارو نخوره.

این هم عکس هایی که خاله منیژه توی روستا  از غزل جون و بچه ها گرفته:

به ترتیب از چپ به راست: فاطمه- مبینا- غزل- رومینا

غزل جون، هر چهارتایی تون عینک آفتابی رنگارنگ و قشنگی زدید.

و شب اوّلی که ما از بیمارستان اومدیم خونه، بخاطر اینکه غزل جونم مریض نشه، غزل و بابایی خونه ی عزیز و آقاجون خوابیدن

اون شب عمومحمد برات ماهی و قلّاب ماهیگیری گرفته بود و حسابی سرتو گرم کرد و هواتو داشت که دلت هوای خونه نکنه

عمو دستت درد نکنه

سحـــر و غـــزل عزیزم

ایشالله همیشه تنتون سالم باشه.

پسندها (1)

نظرات (0)